زوج تنهاlone pair, unshared pair, nonbonding electron pairواژههای مصوب فرهنگستانزوجالکترونی در یک مولکول که مشترک میان دو اتم نیست و در تشکیل پیوند بهطور مستقیم شرکت نمیکند
هستۀ زوج ـ زوجeven-even nucleusواژههای مصوب فرهنگستانهر هستهای که شمار پروتونها و نوترونهای آن هر دو زوج است
جوپیشلغتنامه دهخداجوپیش . (اِخ ) دهی جزء دهستان لفمجان بخش مرکزی شهرستان لاهیجان . سکنه ٔ آن 272 تن . آب آن از کیاجو از سفیدرود و محصول آن برنج ، ابریشم ، صیفی و شغل اهالی زراعت است . راه فرعی از طریق گلشتاجان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl"
جوجلغتنامه دهخداجوج . [ جو / ج َ / جُو ] (اِ) پارچه ٔ گوشت سرخی باشد که بر سر خروس است . (برهان ). پارچه ٔ گوشتی که بر سر خروس رسته بود. (شرفنامه ٔ منیری ). تاج خروس . || علامتی را نیز گویند که بر سر طاقها و ایوانها نصب کنند
جوزلغتنامه دهخداجوز. (اِخ ) دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. این ده در جلگه واقع و دارای هوایی معتدل است . سکنه ٔ آن 622 تن . آب آن از قنات و محصول آنجا غلات ، لبنیات ، پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <spa
همشنوی کل انتهای نزدیکpower sum near-end crosstalk, PSNEXTواژههای مصوب فرهنگستانهمشنوی بین همۀ زوجسیمهای فرستنده و زوجسیم گیرنده
زوجلغتنامه دهخدازوج . [ زَ ] (ع مص ) فساد انداختن میان قوم و برآغالانیدن ایشان را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). || (اِ) شوی و زن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جفت خواه مذکر باشد خواه مؤنث ، مگر فقهای متأخرین در مؤنث ها زیاده کرده اند و «
زوجدیکشنری عربی به فارسیجفت , جفت کردن , جفت شدن , وصل کردن , شوهر , شوي , کشاورز , گياه پرطاقت , نر , شخم زدن , کاشتن , باغباني کردن , شوهردادن , زن يا شوهر , همسر , زوج , زوجه , همسر کردن
متزوجلغتنامه دهخدامتزوج . [ م ُ ت َ زَوْ وِ ] (ع ص ) زن کننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). زن گرفته . (ناظم الاطباء). || شوی گرفته . (ناظم الاطباء). و رجوع به تزوج شود.
میزوجلغتنامه دهخدامیزوج . (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان قزوین ، واقع در 18 هزارگزی شمال خاوری قزوین . با 418 تن سکنه . آب آن از چشمه و رود محلی و راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span clas
ممزوجلغتنامه دهخداممزوج . [ م َ ] (ع ص ) آمیخته شده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). آمیخته . مخلوط.(از ناظم الاطباء). با هم آمیخته . درهم : گفتم ز کیست چرخ بدآمیزش مزاج گفتا ز نور خور شد ممزوج و بارور. ناصرخسرو. || شرابی که با گلاب یا