جوت جوتلغتنامه دهخداجوت جوت . [ ج َت َ ج َ ت َ ] (ع اِ صوت ) کلمه ایست که شتر را برای خوردن آب آواز دهند. (اقرب الموارد). کلمه ایست که بدان شتر را بسوی آب خوانند یا زجر کنند. (منتهی الارب ).
جوثلغتنامه دهخداجوث . [ ج َ ] (ع اِ) قِبَة. (منتهی الارب ) (آنندراج ). شکنبه ٔ گوسفند. (منتهی الارب ). القِبة، ای کرش الشاة. (ذیل اقرب الموارد از قاموس ).
جوثلغتنامه دهخداجوث . [ ج َ وَ ] (ع مص ) کلان شدن اعلای شکم و فروهشته گردیدن اسفل آن ، و فعل آن از سَمِعَ است . (منتهی الارب ). عظم البطن فی اعلاه او استرخاء اسفله . (اقرب الموارد).
جودلغتنامه دهخداجود. (ع اِمص ) گرسنگی . مجدالدین گوید این معنی غریب است و جز در بیت هذلی در جای دیگر دیده نشده است . (منتهی الارب ). || بخشش . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). دهش . سخاء. فیض . کرم . || رادی . جوانمردی . (دهار) (یادداشت مرحوم دهخدا). در بیت زیر استعاره از آب :
هزاکفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که زود فریب بخورد و فریفته شود؛ ابله؛ نادان: ◻︎ که یارد داشت با او خویشتن راست؟ / نباید بود مردم را هزاکا (دقیقی: ۹۵).۲. زبون.
چلمنلغتنامه دهخداچلمن . [ چ ُ م َ ] (ص ) چِل . در تداول عامه ، کسی که زود فریب خورد. گول . در اصطلاح عوام ؛ مرادف پخمه و پپه و پفیوز است . فریب خوار. آنکه به فریب مال وی توان ستد.غَیّی . نادان . سفیه . ابله . هپل هپو. ضعیف عقل . دبنگ . هالو. خل . و رجوع به پخمه و پپه و چل و چلمنی شود.
گوللغتنامه دهخداگول . (ص ) أبله . نادان . (برهان قاطع) (سراج اللغات )(فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ سروری ). احمق . (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ شعوری ). آنکه او را زود فریب توان داد. کودن .کانا. پَپِه . پَخمه . چُلمَن . خُل . چِل . آب دندان . (یادداشت مؤلف ). اَبِک . اَخرَق . اَخلَف . اَدعَب . اَرعَب . ا
زودلغتنامه دهخدازود. [ زَ ] (ع مص ) آماده و مهیا کردن توشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زودلغتنامه دهخدازود. (ق ) شتاب و جَلد و با لفظ کردن و بودن مستعمل است ... (آنندراج ). جلد و سریع و شتاب و به سرعت و شتاب و به تندی . و فی الفور و معجلاً. (ناظم الاطباء). تند. سریع. به شتاب : «زود به مقصد می رسد». (فرهنگ فارسی معین ). به سرعت . به شتاب . سریع. تند. فرز. سبک . عاجل . عاجلاً. ف
زودلغتنامه دهخدازود. [ زَ ] (ع مص ) آماده و مهیا کردن توشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زودازودلغتنامه دهخدازودازود. (ق مرکب ) زودبزود. با فاصله ٔزمانی اندک . (فرهنگ فارسی معین ) : و این چنان باشد که بامداد از خواب شب برخیزد، چند مجلس بنشیند زودازود پس ساکن شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و موی ستردن زودازود و سر خاریدن و شانه کردن مسام
زودزودلغتنامه دهخدازودزود. (ق مرکب )شتاب شتاب . و زودباش . (آنندراج ). معجلاً و به تعجیل . (ناظم الاطباء) : ... خوارزمشاه خفته نیست وزودزود دست به وی دراز نتوان کرد. (تاریخ بیهقی ).از فسون او عدمها زودزودخوش معلق می زند سوی وجود.مولوی .<
شهزودلغتنامه دهخداشهزود. [ ش َ ] (اِخ ) شهزور. شهرزور. (از ناظم الاطباء) (از برهان ). رجوع به شهرزور شود.
فزودلغتنامه دهخدافزود. [ ف ُ ] (مص مرخم ، اِمص ) اسم از فزودن . مقابل کاست . (یادداشت بخط مؤلف ) : اگرچه فخر ایران اصفهان است فزود قدرش از فخر جهان است .فخرالدین اسعد.