زور کردنلغتنامه دهخدازور کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فشار دادن . (فرهنگ فارسی معین ). || فشار آوردن . سخت گرفتن : دگر آزموده نباشد ستورنشاید به تندی بر اوکرد زور. فردوسی . || ظلم کردن . ستم ورزیدن . (فرهنگ فارسی معین )<span class="hl"
زورتپان کردنلغتنامه دهخدازورتپان کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) در تداول ، چیزی را به زور در جایی فروبردن . || کنایه از امر و مطلبی را به زور و فشار به کسی قبولاندن . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
زورآوری کردنلغتنامه دهخدازورآوری کردن . [ وَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نیرو کردن . مقابله کردن . مبارزه کردن . جنگ و ستیز کردن : جنگ و زورآوری مکن با مست . سعدی (گلستان ).یکی پنجه ٔ آهنین راست کردکه با شیر زورآوری خواست کرد. <p class="author
زورچپان کردنلغتنامه دهخدازورچپان کردن . [ چ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) در تداول ، چیزی را به کسی فروختن به اصرار و ابرام . به اصرار یا فشار چیزی را به کسی ، عوض مالی دادن یا فروختن . دختری را به اصرار و ابرام به کسی دادن :... دختر زشت خود را به این جوان زورچپان کردند. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). رجوع
باستخدام القوّةدیکشنری عربی به فارسیبا به كارگيرى (توسّل به) زور , با زور , بزور , با استفاده از (توسّل به) زور و خشونت
زورلغتنامه دهخدازور. (اِ) توانایی . قوه . قوت . نیرو. (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). قوت و توانایی و با لفظ زدن و آوردن و داشتن و رسیدن و دادن مستعمل است . (آنندراج ).قوت . قدرت . نیرو. هنگ . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). قوت . (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا). ... در زبان کنونی به ضم اول و در ق
زورلغتنامه دهخدازور. (اِخ ) بتی در بلاد داور از دیار سند که از زر مرصع به جواهر بوده است . (از معجم البلدان ). || بتی بوده است عرب را. رجوع به بت و زون شود.
زورلغتنامه دهخدازور. [ زَ ] (ع اِ) میانه ٔ سینه یا بر سوی آن تا هر دو شانه . || جای با هم شدن اطراف استخوانهای سینه . || زیارت کنندگان ، یستوی فیه المذکر و المؤنث . یقال : رجل زائر و قوم زور و نسوة زور و قد جاء رجل زور ایضاً؛ ای زائر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموار
زورلغتنامه دهخدازور. (اِخ ) در فهرست ولف این کلمه دوبار آمده اولی را سرزمین معنی کرده و ظاهراً شاهد زیر هم مورد استناد بوده است : جهاندار دارای دارا کجاست کزو داشت گیتی همه پشت راست همان خسرو و اشک و فریان و فوربزرگان سند و شه شهر زور . <p class="a
زورلغتنامه دهخدازور. (اِخ ) شهری از سند است از آنسوی رودمهران ، جایی با نعمت بسیار و منبر در آنجا نیست و جهاز هندوستان بدانجا افتد و بر زور دو باره است محکم و جایی تر است و نمناک . (حدود العالم ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از پس قفند، پسرش آیند به پادشاهی بنشست و ولایت سند به چهار قسمت کرد مل
حزورلغتنامه دهخداحزور. [ ح َ وَ / ح َ زَوْ وَ ] (ع ص ، اِ) کودک رسیده و زورمندشده . ج ، حزاورة. (منتهی الارب ). || مرد ضعیف . (منتهی الارب ). || مرد قوی . لغت از اضداد است . (منتهی الارب ). کلندره . (در سه نسخه ٔ خطی مهذب الاسماء).
حزورلغتنامه دهخداحزور. [ ح َ زَوْ وَ ] (اِخ ) اصفهانی مکنی به ابوغالب اصفهانی . رجوع به حزور باهلی شود.
حزورلغتنامه دهخداحزور. [ ح َ زَوْ وَ ] (اِخ ) باهلی مکنی به ابوغالب . از ابوامامه باهلی روایت دارد و اشعث بن عبداﷲ از وی . (سمعانی ص 167). او مولای خالدبن عبداﷲبن اسید بوده است . او را صاحب المحجن نیز خوانده اند و به ابوغالب اصفهانی شهرت دارد: ابونعیم چند روا
حزورلغتنامه دهخداحزور. [ ح َ زَوْ وَ ] (اِخ ) بصری . برخی او را نافع و برخی سعیدبن حزور نامیده اند. مولای ابن حضرمی است . از ابوامامه ٔ باهلی در دمشق روایت کند. (از تهذیب تاریخ ابن عساکر، ج 4 صص 120-<span class="hl" dir="ltr"