زیبیلغتنامه دهخدازیبی . [ زَ ] (اِخ ) حسن بن الهیثم بن علی التمیمی الزیبی ، مکنی به ابوعلی . وی از حسن بن الفرج الغزی در غزة استماع نمود و ابوبکر احمدبن محمد عبدوس النسوی از او روایت کرد. (از معجم البلدان ). رجوع به زیب شود.
زیبیلغتنامه دهخدازیبی . [ زَ ] (ص نسبی ) منسوب است به زیب که قریه ای است در ساحل بحرالروم بر کنار عکا. (از انساب سمعانی ). منسوب است به زیب ، روستائی نزدیک عکا. (از معجم البلدان ). رجوع به زیب شود.
جبیلغتنامه دهخداجبی . [ ج ِ با ] (ع مص ) بزور و خشونت و تهدید دریافت کردن چیزی را. (از دزی ). و رجوع به جبا شود.
زبیلغتنامه دهخدازبی . [ زُ با] (ع اِ) پشتیهای بلند زمین که آب به آن نرسد. ج ِ زبیة بالضم ، و مثل است در عرب : بلغ السیل الزبی . (غیاث اللغات ). ج ِ زبیة است (پشته ای که آب بر آن فرونرود). (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). ج ِ زبیه ، بمعنی رابیة (تپه ) که آب بدان نرسد. (از تاج العروس ) (محیط الم
زبیلغتنامه دهخدازبی .[ زَب ْی ْ ] (ع مص ) بار کردن . (شرح قاموس ) (منتهی الارب ). بار کردن کسی را. (آنندراج ) (متن اللغة). حمل است و جوهری این شعر را بگواه آورده است : تلک استفدها و اعط الحکم والیهافانها بعض ما تزبی لک الرقم .و شعر زیر را ابن سیدة از کمیت
زیبیدنلغتنامه دهخدازیبیدن . [ دَ ] (مص ) آراستن . (آنندراج ). آراستن و پیراستن . (ناظم الاطباء). || آراسته بودن . خوش آیند بودن . (فرهنگ فارسی معین ). زیبا بودن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || شایستن و شایسته بودن و شایسته شدن . (ناظم الاطباء). شایسته و سزاوار بودن . (فرهنگ فارسی معین ). شایستن
زیبیدنفرهنگ فارسی عمید۱. شایسته بودن؛ سزاوار بودن: ◻︎ گر سیستان بنازد بر شهرها عجب نیست / زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر (فرخی: ۱۸۷).۲. خوبی و آراستگی داشتن؛ برازیدن.۳. شایسته و برازنده بودن چیزی برای چیز دیگر مثل لباس بهتن انسان.
طاوس زیبلغتنامه دهخداطاوس زیب . [ وو ] (ص مرکب ) به زیور طاوس : ازین مه پاره ٔ عابدفریبی ملایک صورتی طاوس زیبی .سعدی .
اورنگ زیبلغتنامه دهخدااورنگ زیب .[ اَ رَ ] (اِ مرکب ) کنایه از پادشاه . (آنندراج ).- اورنگ زیبی ؛ نام جامه ایست معروف . (از آنندراج ).قسمی پارچه است . (ناظم الاطباء).
ملایک صورتلغتنامه دهخداملایک صورت . [ م َی ِ رَ ] (ص مرکب ) فرشته صورت . زیباچهره : از این مه پاره ای عابدفریبی ملایک صورتی طاوس زیبی .(گلستان کلیات چ فروغی ص 76).
زیباویلغتنامه دهخدازیباوی . [ وی ی ] (ع ص نسبی ) زیبی . توصیف یک نوع هندوانه ٔ عالی که از روستای «الزیب » که میان «جفه » و «حیفا» واقع است حاصل آید. (از دزی ج 1 ص 616).
تحالیلغتنامه دهخداتحالی . [ ت َ ] (ع مص ) (از «ح ل و») شگفتی و زیبی نمودن کسی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): تحالی تحالیاً؛ اظهر حلاوةً و عجباً. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). تحالت المراءة؛ اذا اظهرت حلاوةً و عجباً. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
زیبیدنلغتنامه دهخدازیبیدن . [ دَ ] (مص ) آراستن . (آنندراج ). آراستن و پیراستن . (ناظم الاطباء). || آراسته بودن . خوش آیند بودن . (فرهنگ فارسی معین ). زیبا بودن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || شایستن و شایسته بودن و شایسته شدن . (ناظم الاطباء). شایسته و سزاوار بودن . (فرهنگ فارسی معین ). شایستن
زیبیدنفرهنگ فارسی عمید۱. شایسته بودن؛ سزاوار بودن: ◻︎ گر سیستان بنازد بر شهرها عجب نیست / زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر (فرخی: ۱۸۷).۲. خوبی و آراستگی داشتن؛ برازیدن.۳. شایسته و برازنده بودن چیزی برای چیز دیگر مثل لباس بهتن انسان.
حزیبیلغتنامه دهخداحزیبی . [ ح ُ زَ ] (ص نسبی ) منسوب به حزیب که نام ولید محمدبن حزیب است ، و اوست که مروان حکم را اسیر و برده ساخت ، در جنگ راهط. (سمعانی ).