گشادهلغتنامه دهخداگشاده . [ گ ُ دَ / دِ ] (ن مف ) باز. مقابل بسته . مفتوح : هرج الباب ؛ گشاده گذاشت در را. (منتهی الارب ) : گشاده در هر دو آزاده وارمیان کوی کندوری افکنده خوار. ابوشکور.چو خسرو [ پرو
سودةلغتنامه دهخداسودة. [ س َ دَ ] (اِخ ) دختر زمعةبن قیس بن عبد شمس . از زنان رسول خدا (ص ) بسال 54 هَ . ق . به مدینه درگذشت . رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 398 و تاریخ الخلفا صص <span class="h
سودهلغتنامه دهخداسوده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) آنچه از سودن بهم رسد چون سوده ٔ الماس و سوده ٔ آهن و سوده ٔ شنگرف و سوده ٔ صندل . (آنندراج ). هر چیز نرم و مسحوق مانند سوده ٔ الماس و سوده ٔ صندل . (ناظم الاطباء) : بوقت رفتنش از سیم ساده
سودهلغتنامه دهخداسوده . [ دِه ْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بوزی بخش شادگان شهرستان خرمشهر. دارای 746 تن سکنه .آب آن از رودخانه ٔ جراحی . محصول آنجا غلات ، خرما. شغل اهالی زراعت ، غرس نخل و گله داری و صنایع دستی عبا و حصیر بافی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران
سیادةلغتنامه دهخداسیادة. [ دَ ] (ع مص ) مهتر شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) (دهار) (مهذب الاسماء). بزرگی . سرداری . (آنندراج ). رجوع به سیادت شود.
وشاقلغتنامه دهخداوشاق . [ وُ / وِ ] (ترکی ، اِ) اشاق . اوشاق . اوشاخ . معرب ، وشاقی . اوشاقی . غلام بچه . (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). طفل و کودک . (ناظم الاطباء). و در کتاب لغت ترکی آمده که کودک را از ابتدای زادن تا پیش از بلوغ اشاق [ وشاق ] گ
باخلغتنامه دهخداباخ . (اِخ ) یوهان سباستین (1685 - 1750). باخ ، نام خانواده ای آلمانی است که در هنر موسیقی شهرت بسزائی داشتند و مشهورترین آنان یوهان سباستین میباشد که آثار موسیقی مذهبی او مورد توجه اهل فن است . وی بسال <span
سادهلغتنامه دهخداساده . [ دَ ] (اِ) نام برگ درختی است داروئی و آن را از هندوستان آورند و معرب آن ساذج باشد. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به ساذج شود.
سادهلغتنامه دهخداساده . [ دَ / دِ ] (ص ) بی نقش و نگار. (انجمن آرا) (آنندراج ). بی نقش . (شرفنامه ٔ منیری ). مقابل منقش . (برهان ). قماش خالی از نقوش . (شعوری ). بی نگار. اطلس (در فلک اطلس ) بی نقش . که نقش ندارد.مقابل نگارین و منقش و منقوش و گلدار: پرند ساده
سادهفرهنگ فارسی عمید۱. بیپیرایه؛ بینقشونگار؛ بیآلایش؛ بیزینتوزیور.۲. هموار.۳. یکسان.۴. آسان.۵. خالص؛ بیغش؛ بیآمیغ.۶. (اسم، صفت) [قدیمی] پسری که هنوز موی در چهرهاش پیدا نشده.
سادهدیکشنری فارسی به انگلیسیachromatic, austere, common, guts, plain, idyllically, light, modest, native, primitive, rustic, severe, simple, simply, Spartan, streamlined, unceremonious, uncomplicated, unsophisticated, unvarnished, unworldly
دل سادهلغتنامه دهخدادل ساده . [ دِ ل ِ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دل صاف . دل بی کینه : یکی را چو سعدی دل ساده بودکه با ساده رویی درافتاده بود.سعدی (از آنندراج ).
جهان سادهلغتنامه دهخداجهان ساده . [ ج َ ن ِ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دنیای بدون رنگ . عالم ارواح . عالم معنی . (فرهنگ فارسی معین ).
سادهلغتنامه دهخداساده . [ دَ ] (اِ) نام برگ درختی است داروئی و آن را از هندوستان آورند و معرب آن ساذج باشد. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به ساذج شود.
سادهلغتنامه دهخداساده . [ دَ / دِ ] (ص ) بی نقش و نگار. (انجمن آرا) (آنندراج ). بی نقش . (شرفنامه ٔ منیری ). مقابل منقش . (برهان ). قماش خالی از نقوش . (شعوری ). بی نگار. اطلس (در فلک اطلس ) بی نقش . که نقش ندارد.مقابل نگارین و منقش و منقوش و گلدار: پرند ساده