سازگاریلغتنامه دهخداسازگاری . (حامص مرکب ) موافقت در کارها. سازواری . (شرفنامه ٔ منیری ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رفاه (ربنجنی ). عمل سازگار. سازگار بودن . سازندگی . سازش . وفق . وفاق . توافق . حسن سلوک . بر سر مهر بودن : بر ایرج بر آشفته دیدش سپهرنبد سازگاریش
سازگاریدیکشنری فارسی به انگلیسیadaptation, agreement, accordance, coincidence, compatibility, concord, congeniality, consistency, correspondence, harmony, modus vivendi, orientation, pliability, rapport, tolerance, tune, unity
سازگاریلغتنامه دهخداسازگاری . (حامص مرکب ) موافقت در کارها. سازواری . (شرفنامه ٔ منیری ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رفاه (ربنجنی ). عمل سازگار. سازگار بودن . سازندگی . سازش . وفق . وفاق . توافق . حسن سلوک . بر سر مهر بودن : بر ایرج بر آشفته دیدش سپهرنبد سازگاریش
سازگاری 1adaptation 4واژههای مصوب فرهنگستان[پزشکی] تطبیق بهنجار چشم با شدتهای مختلف نور [زبانشناسی] فرایند تغییرآوایی وامواژهها درجهت منطبق شدن با نظام آوایی زبان وامگیرنده
سازگاری 2compatibility 1واژههای مصوب فرهنگستانحالت یا توانایی حضور دو ماده در کنار هم در یک مخلوط، بدون اثر نامطلوب