سالاریلغتنامه دهخداسالاری . (اِخ ) پنج فرسخ میانه جنوب و مشرق فهلیان است . (فارسنامه ٔ ناصری گفتاردوم ص 304).
سالاریلغتنامه دهخداسالاری . (اِخ ) دهی است از دهستان کدکن پائین رخ بخش کدکن ، شهرستان تربت حیدریه در 37هزارگزی شمال باختری کدکن و سر راه اتومبیل رو کدکن بشهر کهنه واقع شده است هوای آن معتدل و دارای 428 تن سکنه است . آب آنجا از
سالاریفرهنگ مترادف و متضاد۱. ریاست، سروری، مهتری ۲. سرداری، فرماندهی ۳. حکومت ۴. پادشاهی، سلطنت ۵. پیری، سالمندی، کهنسالی
ابراهیم سالاریلغتنامه دهخداابراهیم سالاری . [ اِ م ِ ] (اِخ )ابراهیم بن سالار مرزبان . از سلاطین آل مسافر به آذربایجان و اران و طارم . رجوع به ابراهیم بن مرزبان شود.
داییسالاریavunculate, avunculism, avuncularismواژههای مصوب فرهنگستاننقش و رابطۀ ویژۀ یک مرد با فرزندان خواهرش بهویژه با پسران او در برخی جوامع
دینسالاریtheocracyواژههای مصوب فرهنگستاننظامی سیاسی که در آن دینمردان و کارگزاران دین زمام امور را در دست دارند
سالاریهلغتنامه دهخداسالاریه . [ ری ی َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان تخت جلگه بخش فدیشه شهرستان بیرجند. واقع در 14هزارگزی شمال فدیشه . هوای آن معتدل و دارای 7 تن سکنه میباشد. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات ، و شغ
ابراهیم سالاریلغتنامه دهخداابراهیم سالاری . [ اِ م ِ ] (اِخ )ابراهیم بن سالار مرزبان . از سلاطین آل مسافر به آذربایجان و اران و طارم . رجوع به ابراهیم بن مرزبان شود.
سالاریهلغتنامه دهخداسالاریه . [ ری ی َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان تخت جلگه بخش فدیشه شهرستان بیرجند. واقع در 14هزارگزی شمال فدیشه . هوای آن معتدل و دارای 7 تن سکنه میباشد. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات ، و شغ
دریاسالاریلغتنامه دهخدادریاسالاری . [ دَرْ ] (حامص مرکب ) عمل دریاسالار. امیرالبحری . رتبه و سمت دریاسالار. || (اِ مرکب ) اداره ٔ دریاسالار.
خوانسالاریلغتنامه دهخداخوانسالاری . [ خوا / خا ] (حامص مرکب ) حالت خوانسالار. عمل خوانسالار. (یادداشت بخط مؤلف ).
رحمت آبادسالاریلغتنامه دهخدارحمت آبادسالاری . [ رَ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان برج اکرم بخش فهرج شهرستان بم . سکنه ٔ آن 250 تن . آب آن از قنات . محصول عمده ٔ آن غلات و خرما است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
سپاهسالاریلغتنامه دهخداسپاهسالاری . [ س ِ ] (حامص مرکب ) شغل سپاه سالاری داشتن . سپهسالار بودن .سپهبدی : چون بسپاهسالاری آلتون تاش رسید نیکو خدمت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). و آن سپاهسالاری که به تاش دادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص <span c
سپهسالاریلغتنامه دهخداسپهسالاری . [ س ِ پ َ ] (حامص مرکب ) سرلشکری و فرماندهی قشون و سپاه : غرض از فرستادن او [ امیر یوسف ] به قصدار آن بود تا یکچند از چشم لشکر دور باشد که نام سپهسالاری با وی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244). وزارت به طیب ا