ساکن شدنلغتنامه دهخداساکن شدن . [ ک ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مسکن گرفتن . مستقر شدن . جای گرفتن : حق قدم بر وی نهد از لامکان آنگه او ساکن شود در کن فکان . مولوی . || ایستادن : ساکن نمیشود نفسی آب چشم من کای
ساکن شدنفرهنگ مترادف و متضاد۱. سکناگزیدن، جا گرفتن، مسکن گزیدن، اقامت کردن، متوطن شدن، مقیم شدن، مستقر شدن، استقراریافتن، ماندگار شدن ۲. ایستادن، متوقف شدن، بیحرکت ماندن ۳. آرام شدن، تسکین یافتن
خودصداهای تکانهایshaken idiophonesواژههای مصوب فرهنگستانخانوادهای از خودصداها که با تکان دادن آنها صدا تولید میشود
شاکینلغتنامه دهخداشاکین . (اِخ ) دهی است از دهستان دودانگه بخش ضیأآباد شهرستان قزوین . واقع در 15000 گزی جنوب باخترضیأآباد و 4000 گزی راه شوسه ٔ همدان . محلی کوهستانی و هوای آن سردسیر و سکنه ٔ آن 1
ساقینلغتنامه دهخداساقین . [ ق َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ ساق . رجوع به ساق شود. || ساق بند : ساعین و ساقین برافکنده . (سمک عیار).ساقین و ساعدین زر اندود بسته . (داراب نامه ص 623). || هر یک از دو خطی را که احاطه بر زاویه ای دارند ساق نامند و مجم
ساکنلغتنامه دهخداساکن . [ ک ِ ] (اِخ ) (بحرالَ ...) اقیانوس ساکن . اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام . بحرالهاوی . دریایی است میان دو قاره ٔ امریکا و آسیا. رجوع به اقیانوس کبیر شود.
ساکنلغتنامه دهخداساکن . [ ک ِ ] (اِخ ) از اعلام مردان است و احمدبن محمدبن ساکن زنجانی ومحمدبن عبداﷲ ساکن از محدثانند. (از منتهی الارب ).
تب ساکن شدنلغتنامه دهخداتب ساکن شدن . [ ت َ ک ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) ساکن شدن تب ، قطع شدن تب . صاحب آنندراج آرد: تب ساکن شدن به چیزی بمعنی تب ریختن : حرص از طینت پیران نبرد موی سفیداین تبی نیست که ساکن به تباشیر شود.صائب (از آنندراج ).
ساکنلغتنامه دهخداساکن . [ ک ِ ] (اِخ ) (بحرالَ ...) اقیانوس ساکن . اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام . بحرالهاوی . دریایی است میان دو قاره ٔ امریکا و آسیا. رجوع به اقیانوس کبیر شود.
ساکنلغتنامه دهخداساکن . [ ک ِ ] (اِخ ) از اعلام مردان است و احمدبن محمدبن ساکن زنجانی ومحمدبن عبداﷲ ساکن از محدثانند. (از منتهی الارب ).
ساکنلغتنامه دهخداساکن .[ ک ِ ] (ع ص ) باسکون . بیحرکت . ایستاده . متوقف . ضد متحرک : بر جای ساکن می بود. (کلیله و دمنه ). || آب ایستاده . (مهذب الاسماء). آب آرام . رجوع به ساکن (بحرالَ ...) و اقیانوس ساکن شود. || بی حرکت . بی صدا. (در نحو) حرفی که در او حرکت نباشد. حرف
ساکنلغتنامه دهخداساکن . [ ک ِ ] (اِخ ) (بحرالَ ...) اقیانوس ساکن . اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام . بحرالهاوی . دریایی است میان دو قاره ٔ امریکا و آسیا. رجوع به اقیانوس کبیر شود.
ساکنلغتنامه دهخداساکن . [ ک ِ ] (اِخ ) از اعلام مردان است و احمدبن محمدبن ساکن زنجانی ومحمدبن عبداﷲ ساکن از محدثانند. (از منتهی الارب ).
ساکنلغتنامه دهخداساکن .[ ک ِ ] (ع ص ) باسکون . بیحرکت . ایستاده . متوقف . ضد متحرک : بر جای ساکن می بود. (کلیله و دمنه ). || آب ایستاده . (مهذب الاسماء). آب آرام . رجوع به ساکن (بحرالَ ...) و اقیانوس ساکن شود. || بی حرکت . بی صدا. (در نحو) حرفی که در او حرکت نباشد. حرف