ساکن کردنلغتنامه دهخداساکن کردن . [ ک ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سکونت دادن . || تسکین دادن . فرونشاندن . || آرامش خاطر بخشیدن . مطمئن کردن : هر که ترسد، مر ورا ایمن کنندمرد دل ترسنده را ساکن کنند. مولوی .رجوع به ساکن شود.
ساکن کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. سکنادادن، مسکن دادن ۲. تختقاپو کردن ۳. مستقر کردن ۴. آرام کردن، فرو نشاندن، تسکین دادن
خودصداهای تکانهایshaken idiophonesواژههای مصوب فرهنگستانخانوادهای از خودصداها که با تکان دادن آنها صدا تولید میشود
شاکینلغتنامه دهخداشاکین . (اِخ ) دهی است از دهستان دودانگه بخش ضیأآباد شهرستان قزوین . واقع در 15000 گزی جنوب باخترضیأآباد و 4000 گزی راه شوسه ٔ همدان . محلی کوهستانی و هوای آن سردسیر و سکنه ٔ آن 1
ساقینلغتنامه دهخداساقین . [ ق َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ ساق . رجوع به ساق شود. || ساق بند : ساعین و ساقین برافکنده . (سمک عیار).ساقین و ساعدین زر اندود بسته . (داراب نامه ص 623). || هر یک از دو خطی را که احاطه بر زاویه ای دارند ساق نامند و مجم
ساکنلغتنامه دهخداساکن . [ ک ِ ] (اِخ ) (بحرالَ ...) اقیانوس ساکن . اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام . بحرالهاوی . دریایی است میان دو قاره ٔ امریکا و آسیا. رجوع به اقیانوس کبیر شود.
ساکنلغتنامه دهخداساکن . [ ک ِ ] (اِخ ) از اعلام مردان است و احمدبن محمدبن ساکن زنجانی ومحمدبن عبداﷲ ساکن از محدثانند. (از منتهی الارب ).
ساکنلغتنامه دهخداساکن . [ ک ِ ] (اِخ ) (بحرالَ ...) اقیانوس ساکن . اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام . بحرالهاوی . دریایی است میان دو قاره ٔ امریکا و آسیا. رجوع به اقیانوس کبیر شود.
ساکنلغتنامه دهخداساکن . [ ک ِ ] (اِخ ) از اعلام مردان است و احمدبن محمدبن ساکن زنجانی ومحمدبن عبداﷲ ساکن از محدثانند. (از منتهی الارب ).
ساکنلغتنامه دهخداساکن .[ ک ِ ] (ع ص ) باسکون . بیحرکت . ایستاده . متوقف . ضد متحرک : بر جای ساکن می بود. (کلیله و دمنه ). || آب ایستاده . (مهذب الاسماء). آب آرام . رجوع به ساکن (بحرالَ ...) و اقیانوس ساکن شود. || بی حرکت . بی صدا. (در نحو) حرفی که در او حرکت نباشد. حرف
ساکنلغتنامه دهخداساکن . [ ک ِ ] (اِخ ) (بحرالَ ...) اقیانوس ساکن . اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام . بحرالهاوی . دریایی است میان دو قاره ٔ امریکا و آسیا. رجوع به اقیانوس کبیر شود.
ساکنلغتنامه دهخداساکن . [ ک ِ ] (اِخ ) از اعلام مردان است و احمدبن محمدبن ساکن زنجانی ومحمدبن عبداﷲ ساکن از محدثانند. (از منتهی الارب ).
ساکنلغتنامه دهخداساکن .[ ک ِ ] (ع ص ) باسکون . بیحرکت . ایستاده . متوقف . ضد متحرک : بر جای ساکن می بود. (کلیله و دمنه ). || آب ایستاده . (مهذب الاسماء). آب آرام . رجوع به ساکن (بحرالَ ...) و اقیانوس ساکن شود. || بی حرکت . بی صدا. (در نحو) حرفی که در او حرکت نباشد. حرف