سبوحلغتنامه دهخداسبوح . [ س َ ] (ع ص ) شناور. || اسب خوش رفتار. (منتهی الارب ). فرس سبوح . (اقرب الموارد). اسب تیزرو. (دهار).اسبی که گویی آشنا میکند در رفتن . (مهذب الاسماء).
سبوحلغتنامه دهخداسبوح . [ س َب ْ بو ] (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی . (مهذب الاسماء). یکی از اسماء الهی . (غیاث ) (آنندراج ). یکی از اسماء حُسنی ̍ است . (مؤلف ). گاهی از این لفظ اشارت باشد بسبوح قدوس ربنا و رب الملائکة و الروح . (غیاث ) : ترک سبوح گفته وقت صبوح
سبوحلغتنامه دهخداسبوح . [ س ُ / س َب ْ بو ] (ع ص ) از صفات باری تعالی است زیرا که او را تسبیح و منزه از هر بدی میکنند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ).
گپباتchatbot, chatterbotواژههای مصوب فرهنگستانبرنامهای نرمافزاری یا دستورگانی که برای شبیهسازی مکالمة یک شخص واقعی طراحی شده است متـ . بات گپزن
سیبویهلغتنامه دهخداسیبویه . [ ب ِ وَی ْه ْ / بوی َ ] (اِخ ) عمروبن عثمان بن قنبر مولی بنی الحارث بن کعب بن عمربن وعلةبن خالدبن مالک بن أدد، مکنی به ابوبشر یا ابوالحسن . ایرانی و از مردم شیراز است و امام النحاة لقب اوست . او نحو را از خلیل ، عیسی بن عمر، یونس و
شبوةلغتنامه دهخداشبوة. [ ش َ وَ ] (ع مص ) بلند گردیدن . (منتهی الارب ). || روشن شدن و درخشیدن روی بعد از تغیر. || سیخ پا گردیدن اسب . || افروختن آتش . (از منتهی الارب ).
شبوةلغتنامه دهخداشبوة. [ ش َب ْ وَ ] (اِخ ) پایتخت قدیم حضرموت واقع در جنوب جزیرةالعرب است که در آن بناهای قدیم بسیار از جمله معبد «سین » رب النوع ماه میباشد. آثاری که در این شهر به دست آمده است مربوط به قرن 5 قبل از میلاد و قبل از آن می باشد. (از الموسوعة ال
سبوحةلغتنامه دهخداسبوحة. [ س َح َ ] (اِخ ) از اسماء مکه است . (معجم البلدان ) (منتهی الارب ). نامی است مکه را عمرهااﷲ. (مهذب الاسماء).
سبوحةلغتنامه دهخداسبوحة. [ س َ ح َ ] (اِخ ) نام وادیی است که از نخله ٔیمانیه به بستان بن سامر عامر متصل میشود. (معجم البلدان ). وادیی است بعرفات . (منتهی الارب ) : قلت له یوماً ببطن سبوحةفی موکب زجل الهواجر مُبرد.ابن احمر (از معجم البلدان )
سبوح خوانلغتنامه دهخداسبوح خوان . [ س ُ / س َب ْ بو خوا / خا ] (نف مرکب ) آنکه سبوح و قدوس ... برخواند. فرشته : جرعه ٔ جان از زکات هر صبوح بر سر سبوح خوان افشاندمی . خاقانی .</
سبوح گفتنلغتنامه دهخداسبوح گفتن . [ س ُ / س َب ْ بو گ ُت َ ] (مص مرکب ) سجده گفتن . شهادت دادن : سبحه داران از پس سبوح گفتن در صبوح بر سر زنار ساغر طیلسان افشانده اند.خاقانی .
سبوح زنلغتنامه دهخداسبوح زن . [ س ُ / س َب ْ بو زَ ] (نف مرکب ) در ابیات زیر کنایه از ملائکه است : سبوح زنان عرش پایه از نور تو کرده عرش سایه . نظامی .زآه سبوح زنان راه صبوحی بزننددیو را ره زدن رو
سبحاءلغتنامه دهخداسبحاء. [ س ُ ب َ ] (ع ص ) ج ِ سبوح ، شناور. (منتهی الارب ). رجوع به سبوح شود. || (اِ) نوعی از رفتار اسب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). و در کلیات آمده است که سبح گذشتن سریع در آب و هواست و بطور استعاره کلمه را در گذشتن ستارگان و دویدن اسب وبسرعت رفتن در کار نیز آورند. (از اقرب
عرش پایهلغتنامه دهخداعرش پایه . [ ع َ ی َ / ی ِ ] (ص مرکب ) عرش پایگاه . که مقامی بلند دارد : سبوح زنان عرش پایه از نور تو کرده عرش سایه .نظامی .
قدوسلغتنامه دهخداقدوس . [ ق ُدْ دو ] (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی . (منتهی الارب ). قدوس سبوح ، رب الملائکة و الروح . یکی ازصفات خدای تعالی است که مکتوب بازوهای قدوس او. (کتاب مزامیر 98:1 و کتاب اشعیاء <span class="hl" di
صبوحلغتنامه دهخداصبوح . [ ص َ ] (ع اِ) بامدادی از شیر و شراب و مانند آن ، خلاف غبوق . (منتهی الارب ). شرابی که بوقت بامداد خورده میشود، ضد غبوق که بوقت شام خورند. (غیاث اللغات ). آن شراب که از پس صبح خورند. (ربنجنی ) (مهذب الاسماء). شرب در صبح . (بحر الجواهر). شرابی که بامداد خورند. (دهار) <s
سبوحةلغتنامه دهخداسبوحة. [ س َح َ ] (اِخ ) از اسماء مکه است . (معجم البلدان ) (منتهی الارب ). نامی است مکه را عمرهااﷲ. (مهذب الاسماء).
سبوح خوانلغتنامه دهخداسبوح خوان . [ س ُ / س َب ْ بو خوا / خا ] (نف مرکب ) آنکه سبوح و قدوس ... برخواند. فرشته : جرعه ٔ جان از زکات هر صبوح بر سر سبوح خوان افشاندمی . خاقانی .</
سبوح گفتنلغتنامه دهخداسبوح گفتن . [ س ُ / س َب ْ بو گ ُت َ ] (مص مرکب ) سجده گفتن . شهادت دادن : سبحه داران از پس سبوح گفتن در صبوح بر سر زنار ساغر طیلسان افشانده اند.خاقانی .
سبوح زنلغتنامه دهخداسبوح زن . [ س ُ / س َب ْ بو زَ ] (نف مرکب ) در ابیات زیر کنایه از ملائکه است : سبوح زنان عرش پایه از نور تو کرده عرش سایه . نظامی .زآه سبوح زنان راه صبوحی بزننددیو را ره زدن رو
سبوحةلغتنامه دهخداسبوحة. [ س َ ح َ ] (اِخ ) نام وادیی است که از نخله ٔیمانیه به بستان بن سامر عامر متصل میشود. (معجم البلدان ). وادیی است بعرفات . (منتهی الارب ) : قلت له یوماً ببطن سبوحةفی موکب زجل الهواجر مُبرد.ابن احمر (از معجم البلدان )