ستبرلغتنامه دهخداستبر. [ س ِ ت َ ] (ص ) استبر. اوستا «ستوره » (ستبهره ، ستمبهره ) (محکم )، پهلوی «ستپر» و «ستور» ، هندی باستان : ریشه ٔ «ستبه » (تعیین کردن ، تکیه دادن )، قیاس کنید با استی «ست ، اود» (قوی ). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). گنده و لک و پک و غلیظ. سطبر با طای حطی ، معرب آن است .
ستبرفرهنگ فارسی معین(س تَ) [ په . ] (ص .) 1 - بزرگ ، گنده . 2 - سفت ، محکم . 3 - فربه ، چاق . 4 - ضخیم ، کلفت .
سطبرلغتنامه دهخداسطبر. [ س ِ طَ ] (ص ) کلفت و غلیظ و هنگفت و کثیف . (ناظم الاطباء). غلیظ. (ترجمان القرآن ) (صراح اللغة). ستبر : ولیکن عجب از وی این است که وی طعام درشت خوردی و لباس سطبر پوشیدی . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ). و از وی [ از شهرک مامطیر بدیلمان ] حصیری خیزد
ستبر شدنلغتنامه دهخداستبر شدن . [ س ِ ت َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بقوام آمدن . غلیظ شدن . بقوام آمدن ، چون آب انگور آنگاه که بسیار بجوشانند. (مؤلف ) استغلاظ. (تاج المصادربیهقی ) (زوزنی ): عنیه ؛ بول شتر که در آفتاب نهند تاستبر شود و اندر گرگن مالند. (السامی فی الاسامی ).
ستبرالغتنامه دهخداستبرا. [ س ِ ت َ ] (اِ مرکب ) از: (ستبر، سطبر + ا، عمق ) : و آن درازی نخستین را خاصه درازا خوانند و طول خوانند و دوم را پهنا و عرض خوانند و سوم را ستبر او عمق خوانند. (دانشنامه ٔ علایی ص 74). اماآنکه اندر جسم بود از در
ستبرقلغتنامه دهخداستبرق . [ س ِ ت َ رَ ] (معرب ، اِ) استبرق : بوستان گشت چون ستبرق سبزآسمان گشت چون کبود قصب . فرخی .صحرا گویی که خورنق شده ست بستان همرنگ ستبرق شده ست . منوچهری .بپوشند در زیر چادر
ستبرنایلغتنامه دهخداستبرنای . [ س ِ ت َ ] (اِمص ، اِ مرکب )(از: ستبر + نای = نا، پسوند اسم مصدر همچو درازنا و ژرفنا) سطبری و غلیظی و لک و پکی و بزرگی چیزی را گویند و آن را بعربی خضمه خوانند. (برهان ). گندگی و سطبری چیزی مانند فراخ نای و درازنای یعنی محل فراخی و درازی . (آنندراج ). ستبرنای چیزی ؛
آیللغتنامه دهخداآیل . [ ی ِ ] (ع ص ) آب ستبر چرکین . || شیر ستبر. || هر چیز ستبر از روغن و عسل و جز آن . ج ، اُیَّل . و آیل صورت فارسی ِ آئل است .
ستبرالغتنامه دهخداستبرا. [ س ِ ت َ ] (اِ مرکب ) از: (ستبر، سطبر + ا، عمق ) : و آن درازی نخستین را خاصه درازا خوانند و طول خوانند و دوم را پهنا و عرض خوانند و سوم را ستبر او عمق خوانند. (دانشنامه ٔ علایی ص 74). اماآنکه اندر جسم بود از در
ستبر شدنلغتنامه دهخداستبر شدن . [ س ِ ت َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بقوام آمدن . غلیظ شدن . بقوام آمدن ، چون آب انگور آنگاه که بسیار بجوشانند. (مؤلف ) استغلاظ. (تاج المصادربیهقی ) (زوزنی ): عنیه ؛ بول شتر که در آفتاب نهند تاستبر شود و اندر گرگن مالند. (السامی فی الاسامی ).
ستبرقلغتنامه دهخداستبرق . [ س ِ ت َ رَ ] (معرب ، اِ) استبرق : بوستان گشت چون ستبرق سبزآسمان گشت چون کبود قصب . فرخی .صحرا گویی که خورنق شده ست بستان همرنگ ستبرق شده ست . منوچهری .بپوشند در زیر چادر
هستبرلغتنامه دهخداهستبر. [ هََ ب َ ](اِخ ) یکی از صور فلکی شمالی که به تازی ثعبان گویند. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ). رجوع به هشتنبر شود.
مستبرلغتنامه دهخدامستبر. [ م ُ ت َ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از استبار. میل به جراحت فروبرنده برای معلوم کردن غور آن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به استبار شود.
استبرلغتنامه دهخدااستبر. [ اِ ت َ ] (ص ) ستبر. سطبر. (برهان ). گنده . ضخیم . غلیظ. (سروری ) (برهان ). هنگفت . قماش غلیظاست که آنرا بکاف فارسی مضموم گنده گویند و استبرق و ستبرق معرّب آنست . (انجمن آرای ناصری ) : دو بازویش استبر و پشتش قوی فروزان از آن فرّه ٔ خسرو
پیوندینۀ نیملایهستبرthick-split graft, split-thickness graftواژههای مصوب فرهنگستاننوعی پیوندینۀ پوستی شامل روپوست که ضخامت آن تقریباً دوسوم پیوندینۀ تماملایه است