سخت گشتنلغتنامه دهخداسخت گشتن . [ س َ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) بسته شدن : و عادت چنان بود که چون مردم برون آمدندی ، در کنیسه سخت گشتی تا سالی دیگر همان وقت گشاده شدی کس ندیدی چون مردمان بیرون رفتند در کنیسه سخت گشت . (مجمل التواریخ ).
تکینه 1sachetواژههای مصوب فرهنگستانکیسهای کوچک و دورانداختنی، معمولاً از جنس پلاستیک، محتوی مقادیری از مواد غذایی یا بهداشتی یا دارویی، در حد یک بار مصرف
لحیم سخت،سختلحیمbraze, hard solderواژههای مصوب فرهنگستانپیوند ناشی از گرمایش قطعات سرهمبندیشده تا دمای ذوب سختلحیمکاری با فلزِ پرکُن، به روش مویینگی
لحیمکاری سخت،سختلحیمکاریbrazing, hard solderingواژههای مصوب فرهنگستاننوعی ایجاد اتصال با استفاده از فلزِ پرکُن در دمای بالاتر از 450 درجة سلسیوس و زیر نقطة ذوب فلز پایه که در آن نفوذ در اتصال براثر خاصیت مویینگی صورت میگیرد
سختلحیمکاری پخشی،سختلحیمکاری نفوذیdiffusion brazingواژههای مصوب فرهنگستاننوعی لحیمکاری سخت که در آن فلز پرکن و اجزای فاز مذاب به درون فلز پایه پخش میشوند و اتصالی با خواص مشابه فلز پایه به دست میآید
استعرازلغتنامه دهخدااستعراز. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) دشوار شدن . دشوار گردیدن . || درشت شدن . سخت گردیدن . سخت گشتن . منقبض و ترنجیده گشتن . (منتهی الارب ).
وکاعةلغتنامه دهخداوکاعة. [ وَ ع َ ] (ع مص )ناکس گردیدن . (منتهی الارب ). لئیم شدن . (اقرب الموارد). || درشت و رست و سخت گشتن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). سخت شدن . (تاج المصادر بیهقی ).
استعزازلغتنامه دهخدااستعزاز. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) سخت گشتن بیماری . سخت گردیدن بیماری بر کسی . || چیره شدن بر عقل کسی . || بر جای خود ماندن و سخت گردیدن : استعز الرمل . || غلبه کردن بحق کسی : استعزّ فلان بحقی . || استعز اﷲ به ؛ بمیرانید خدا او را. (منتهی الارب ).
اکتناعلغتنامه دهخدااکتناع . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) فراهم آمدن قوم . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب )(ناظم الاطباء). باهم آمدن و حاضر آمدن . (از المصادرزوزنی ) (از تاج المصادر بیهقی ). || درآمدن و نزدیک رسیدن شب . || میل کردن . || مهربانی نمودن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || د
عندلةلغتنامه دهخداعندلة. [ع َ دَ ل َ ] (ع مص ) درشت گردیدن پی شتر. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). درشت گردیدن پی ستور. (آنندراج ). سخت گشتن عصب شتر. (از اقرب الموارد). || بانگ کردن بلبل . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (دهار) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (ص ) مؤنث عندل ، یعنی ب
سختلغتنامه دهخداسخت . [ س ُ ] (ع اِ) آنچه از شکم جانوران و ذوات خفاف و ذوات حوافر برآید قبل از آنکه چیزی خورند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
سختفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ آسان] دشوار؛ مشکل.۲. [مقابلِ نرم و سست] سفت.۳. محکم و استوار.۴. [قدیمی، مجاز] بخیل، خسیس.۵. (قید) بسیار: ◻︎ بیا که قصر امل سخت سستبنیاد است / بیار باده که بنیاد عمر بر باد است (حافظ: ۹۰).⟨ سخت گرفتن: (مصدر لازم) کار را بر کسی دشوار ساختن و او را در فشار
سختلغتنامه دهخداسخت . [ س َ ] (ص ) هندی باستان ریشه ٔ «سک ، سکنوتی » (توانستن ، قدرت داشتن )، سانسکریت «سکتا» (توانا)، پهلوی «سخت » ، بلوچی «سک » (سخت ، محکم ، استوار)، یودغا «سوکت » گیلکی نیز «سخت » . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || (ق ) فراوان و بسیار و غایت و نهایت . (برهان ). بسیار. (جه
سختدیکشنری فارسی به عربیاصرار , بشدة , ثقيل , جدي , حاد , خانق , دبق , زمن , صارم , صخري , صعب , صلب , عنيد , عنيف , قاسي , قبر , قرحة , قوي , لا يقاوم , لا يقهر , لايطاق , متانق , متجهم , متصلب , مرض , مزعج , مزمن , مقرن , هائل
دل سختلغتنامه دهخدادل سخت . [ دِ س َ ] (ص مرکب ) سخت دل . قاسی . قسی . دل سنگ : آن سست وفا که یار دل سخت منست شمع دگران و آتش بخت منست . سعدی .جبّار؛ دل سخت بی رحم . (منتهی الارب ).
خواب سختلغتنامه دهخداخواب سخت . [ خوا/ خا ب ِ س َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خواب گران . خواب عمیق . سَبح . تسبیح . سبیحة. (یادداشت بخط مؤلف ).
روی سختلغتنامه دهخداروی سخت . [ س َ ] (اِ مرکب ) وسمه و ماده ای که بدان موی سر و ابرو را سیاه می کنند. (ناظم الاطباء).
سی سختلغتنامه دهخداسی سخت . [ سی س َ ] (اِخ ) قصبه ای است از دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان ، کنار راه اتومبیل رو سی سخت به شیراز. دارای 2500 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات ، حبوبات ، عسل و گردو. ساکنین از طایفه ٔ بویراحمد پائین
سختلغتنامه دهخداسخت . [ س ُ ] (ع اِ) آنچه از شکم جانوران و ذوات خفاف و ذوات حوافر برآید قبل از آنکه چیزی خورند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).