شیرین سخنلغتنامه دهخداشیرین سخن . [ س ُ خ َ ] (ص مرکب ) کسی که گفتار وی نوشین و خوش آیند بود. (ناظم الاطباء). شیرین بیان . شیرین گفتار. فصیح . زبان آور. نطاق . سخنور. سخن آور. خوش صح
شیرین سخنفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. خوشسخن؛ خوشصحبت؛ شیرینکلام؛ شیرینگفتار؛ کسی که گفتارش خوشآیند است.۲. لطیفهگو.
شیرین سخنیلغتنامه دهخداشیرین سخنی . [ س ُ خ َ ] (حامص مرکب ) صفت و حالت شیرین سخن . شیرین سخن بودن . شیرین زبانی . گفتاری شیرین و دلنشین داشتن . (از یادداشت مؤلف ) : دلهای خاص و عام
شیرین سخنلغتنامه دهخداشیرین سخن . [ س ُ خ َ ] (ص مرکب ) کسی که گفتار وی نوشین و خوش آیند بود. (ناظم الاطباء). شیرین بیان . شیرین گفتار. فصیح . زبان آور. نطاق . سخنور. سخن آور. خوش صح
سخنلغتنامه دهخداسخن . [ س ُ خ ُ / س ُ خ َ / س َ خ ُ / س َ خ َ ] (اِ) سخون . پهلوی «سخون » «اونوالا 116» و «سخون » (کلمه ، لفظ، عبارت )، از اوستا «سخور» (اعلان ، نقشه و طرح ) (ب
شیرینلغتنامه دهخداشیرین . (ص نسبی ) هر چیزکه نسبت به شیر داشته باشد، خصوصاً در حلاوت . (آنندراج ) (بهار عجم ). || طفل شیرخواره . (ناظم الاطباء). شیری . || هر چیز که مزه ٔ قند و ن
تفکیهلغتنامه دهخداتفکیه . [ ت َ ] (ع مص ) خوش منشی نمودن با کسی به سخن شیرین و لطیف .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || میوه آوردن جهت قوم . (منتهی الارب ) (ناظم