سرحد چهاردانگهلغتنامه دهخداسرحد چهاردانگه . [ س َ ح َدْ دِ چ َ گ َ ] (اِخ ) از بلوکات سردسیر فارس جانب شمالی شیراز است . درازای این بلوک از قریه ٔ دردانه تا قراول خانه بیست وچهار فرسخ ، پهنای آن از بازبچه تا سه ده شش فرسخ . محدود است از جانب مشرق به بلوک قونقری و از سمت شمال به بلوک آباده ٔ اقلید و از
شریعتلغتنامه دهخداشریعت . [ ش َ ع َ ] (ع اِ) جای به آب درآمدن و کناره ٔ آبی که خلایق از آنجا آب خورند. (غیاث اللغات ). || جوی بزرگ . (غیاث اللغات ). رجوع به شریعة شود. || قانونی که پیغمبران از جانب خداوند عالم بر مردمان آورده اند و وخشوربند و وخشورپند و وخشورنهاد نیز گویند. (ناظم الاطباء). راه
سرحدلغتنامه دهخداسرحد. [ س َ ح َدد / ح َ ] (اِ مرکب ) حد فاصل در زمین مشترک . (آنندراج ) (از بهار عجم ). از: سر + حد. مرز. ثغر: تونل و تالخزه دو ده است اندر میان کوه نهاده است بر سرحد میان چگل و خلخ . (حدود العالم ).چو آمد به سرحد
سرعتلغتنامه دهخداسرعت . [ س ُ ع َ ] (ع اِمص ) سرعة. شتاب . مولانا یوسف بن مانع در شرح نصاب نوشته اند که فی الحقیقت معنی سرعت شتاب نیست زیرا که شتاب ترجمه ٔ عجلت است و معنی شتاب زود کردن کاری است . و فرق میان سرعت و عجلت آن است که سرعت عمل بسیار کردن است در زمان اندک و عجلت شتاب کاری است پیش ا
سرحدفرهنگ فارسی عمید۱. مرز؛ کرانه.۲. خط، نشان، و علامتی که زمین یا ملکی را از زمین و ملک دیگر جدا کند.۳. مرز کشور.
علی آبادلغتنامه دهخداعلی آباد. [ ع َ ] (اِخ ) دهی است از بلوک سرحد چهاردانگه (یا سرحد چهارناحیه ) واقع در سه فرسخ پیشتر شمال اسپاس . (از فارسنامه ٔ ناصری ص 220، بلوکات فارس ، بلوک سرحد چهاردانگه ).
گوربهراملغتنامه دهخداگوربهرام . [ ب َ ] (اِخ ) (چشمه ٔ...) از بلوک سرحد چهاردانگه به مسافت کمی جنوبی ِ آسپاس است . (فارسنامه ٔ ناصری ).
بالنگانلغتنامه دهخدابالنگان . [ ل َ ] (اِخ ) (چشمه ٔ ..) از بلوک سرحد چهاردانگه ، و آن فرسخی دو بیشتر مشرقی سه ده واقع است . (از فارسنامه ٔ ناصری ).
احمدآبادلغتنامه دهخدااحمدآباد. [ اَ م َ ] (اِخ ) یکی از دیههای بلوک سرحد چهاردانگه یا چهارناحیه در شش فرسخی جنوب شرقی قریه آسپاس .
سرحدلغتنامه دهخداسرحد. [ س َ ح َدد / ح َ ] (اِ مرکب ) حد فاصل در زمین مشترک . (آنندراج ) (از بهار عجم ). از: سر + حد. مرز. ثغر: تونل و تالخزه دو ده است اندر میان کوه نهاده است بر سرحد میان چگل و خلخ . (حدود العالم ).چو آمد به سرحد
سرحدفرهنگ فارسی عمید۱. مرز؛ کرانه.۲. خط، نشان، و علامتی که زمین یا ملکی را از زمین و ملک دیگر جدا کند.۳. مرز کشور.
سرحدلغتنامه دهخداسرحد. [ س َ ح َدد / ح َ ] (اِ مرکب ) حد فاصل در زمین مشترک . (آنندراج ) (از بهار عجم ). از: سر + حد. مرز. ثغر: تونل و تالخزه دو ده است اندر میان کوه نهاده است بر سرحد میان چگل و خلخ . (حدود العالم ).چو آمد به سرحد
انارسرحدلغتنامه دهخداانارسرحد. [ اَس َ ح َدد ] (اِخ ) نام محلی در راه یزد بکرمان . در تاریخ گزیده دو بار (ص 631 و 742) نام این محل آمده .
سرحدفرهنگ فارسی عمید۱. مرز؛ کرانه.۲. خط، نشان، و علامتی که زمین یا ملکی را از زمین و ملک دیگر جدا کند.۳. مرز کشور.