سرخرلغتنامه دهخداسرخر. [ ] (اِخ ) دهی از دهستان جمعآبرود بخش حومه ٔ شهرستان دماوند.دارای 115 تن سکنه است . آب آن از قنات و محصول آن غلات و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
سرخرلغتنامه دهخداسرخر. [ س َ رِ خ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) معروف و به عربی رأس الحمار میگویند. (برهان ). سر الاغ . || چوبی که سر خر بدان برداشته بر کناره ٔ فالیز گذارند. (غیاث ) : آن خرسری که شعر سراید به لحن خرپالیز شاعران را گوید سرخرم یعنی ز من شکوه
شرخرلغتنامه دهخداشرخر. [ ش َ خ َ ] (نف مرکب ) خریدار شر. کسی که در امور متنازع فیه با دادن وجهی به یکی از متداعیان حق او را بخرد و در همه ٔ مراحل تا حصول نتیجه ٔ نهائی خود را جانشین او سازد.
شرخرفرهنگ فارسی معین(شَ. خَ) (اِمر.) کسی که ملک و مال مورد اختلاف یا چک و سفتة برگشتی را از صاحبانشان به بهای ارزان می خرد.
شیرخورلغتنامه دهخداشیرخور. [ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) شیرخوار. (ناظم الاطباء). که شیر خورد. شیرخواره .شیرخورنده . مکنده به لب از پستان مادر : شیری که لبت خورد ز دایه چو شود خون دایه خوردآن خون ز لب شیرخور تو. <p class="autho
سرخریدلغتنامه دهخداسرخرید. [ س َ خ َ ] (اِ مرکب ) فدیه . فداء. سربها. (یادداشت مؤلف ). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
سرخرهلغتنامه دهخداسرخره . [ س َ خ ِ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شبانکاره ٔ بخش برازجان شهرستان بوشهر. دارای 200 تن سکنه . آب آن از چاه و محصول آن غلات است . اهالی به کشاورزی گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
سرخرهلغتنامه دهخداسرخره . [ س ُ خ ِ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) سرخزه . سرخژه . سرخیژه . سرخچه . رجوع کنید به سرخیژه . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نوعی از حصبه باشد و با زای نقطه دار هم آمده است . (برهان ) (آنندراج ).نوعی از علت دمیدگی که بیشتر کودکان را بر روی دمد
سرخرمنلغتنامه دهخداسرخرمن . [ س َ رِ خ َ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) هنگامی که محصول را خرمن کنند.- وعده ٔ سرخرمن ؛ وعده ٔ دور.- وقت سرخرمن ؛ زمان فرارسیدن خرمن .
سرخریدلغتنامه دهخداسرخرید. [ س َ خ َ ] (اِ مرکب ) فدیه . فداء. سربها. (یادداشت مؤلف ). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
سرخرهلغتنامه دهخداسرخره . [ س َ خ ِ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شبانکاره ٔ بخش برازجان شهرستان بوشهر. دارای 200 تن سکنه . آب آن از چاه و محصول آن غلات است . اهالی به کشاورزی گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
سرخرهلغتنامه دهخداسرخره . [ س ُ خ ِ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) سرخزه . سرخژه . سرخیژه . سرخچه . رجوع کنید به سرخیژه . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نوعی از حصبه باشد و با زای نقطه دار هم آمده است . (برهان ) (آنندراج ).نوعی از علت دمیدگی که بیشتر کودکان را بر روی دمد
سرخرمنلغتنامه دهخداسرخرمن . [ س َ رِ خ َ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) هنگامی که محصول را خرمن کنند.- وعده ٔ سرخرمن ؛ وعده ٔ دور.- وقت سرخرمن ؛ زمان فرارسیدن خرمن .