سرفوجلغتنامه دهخداسرفوج . [ س َ ف َ / فُو ] (اِ مرکب ) مهتر و رئیس . (آنندراج ). رئیس فوج . فرمانده فوج : این ناخلف بد این همه نامردی و لجاج گشته بهادر و شده سرفوج و نامدار.ارادتخان واضح (از آنندراج ).<
شیرفشلغتنامه دهخداشیرفش . [ ف َ ] (ص مرکب ) شیرمانند. (ناظم الاطباء). شیردیس . (لغت فرس اسدی ). کنایه است از شجاع و دلیر : بیارم یکی لشکر شیرفش برآرم شما را سر از خواب خوش . فردوسی .چنین گفت کاین کودک شیرفش مرا پرورانید باید به