سرقصلغتنامه دهخداسرقص . [ س َ ق ُ ] (اِخ ) شهری است از اندلس ، جایی با نعمت بسیار و آبادانی و بازرگانان روم و مغرب با خواسته ٔ بسیار. (حدود العالم ). رجوع به سرقسطه شود.
شیرکشلغتنامه دهخداشیرکش . [ ک َ ] (اِخ ) دهی است از بخش چگنی شهرستان خرم آباد. سکنه ٔ آن 300 تن . آب آن از رودخانه ٔ کشکان . ساکنان از طایفه ٔ شاهسوند هستند و در زمستان ییلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
شیرکشلغتنامه دهخداشیرکش . [ ک ُ ] (نف مرکب ) شیرکشنده . کشنده ٔ شیر. آنکه شیر را بشکند و بکشد. (یادداشت مؤلف ). || کنایه از باجرأت ومتهور و شجاع و دلیر. (یادداشت مؤلف ) : کشان دُم ّ بر پای و بر یال بش سیه سم و کفک افکن و شیرکش . فردوسی .
سپرکشلغتنامه دهخداسپرکش . [ س ِ پ َ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) سپردار. (ناظم الاطباء) : روزی سخت باشکوه بود وحاجبی و چند سپاهدار و سپرکشان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). قریب سی سپر به زر و سیم دیلمان و سپرک
سرکسلغتنامه دهخداسرکس . [ س َ ک َ ](اِخ ) نام محلی است به نخشب یا سمرقند : خانه بساختی که نیست نظیرخرم و خوش به سکه ٔ سرکس .سوزنی .