سرمستلغتنامه دهخداسرمست . [ س َ م َ ] (ص مرکب ) که مستی شراب به سر او رسیده . مست : مطرب سرمست را باز هش آوردنادر گلوی او بطی باده فروکردنا. منوچهری .سرسال آمد و سرمست می جود توأم سازوار آید با مردم سرمست فقاع . <p class="a
شیرمستلغتنامه دهخداشیرمست . [ م َ ] (ص مرکب ) بره ٔ شش ماهه ٔ فربه . (ناظم الاطباء). بچه ٔ بز و آهو و غیره که از بسیار خوردن شیر مادر خود مست گردد. (غیاث ). سخت فربه از بسیار خوردن شیر مادر (گوسفندو غیره ). سیر شیر. بره یا گوساله که مادر وی شیر بسیار داشته و بره یا گوساله ٔ او نیک فربه شده باشد
شیخ سرمستلغتنامه دهخداشیخ سرمست . [ ش َ س َ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان نازلو از بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه است و 450 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4). || نام محلی در 17000 گزی ارومیه می
سرمستیلغتنامه دهخداسرمستی . [ س َ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان کاغه ٔ بخش دورود شهرستان بروجرد. دارای 154 تن سکنه است . آب آن از قنات . محصول آن غلات . شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
سرمستیلغتنامه دهخداسرمستی . [ س َ م َ ] (حامص مرکب ) مستی . مخموری : در سر آمد نشاط سرمستی عشق با باده کرد همدستی . نظامی . || سرخوشی : ملک زاده در آن ده خانه ای خواست ز سرمستی در او مجلس بیاراست .
سرمست شدنلغتنامه دهخداسرمست شدن . [ س َ م َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مست گشتن : چو سرمست شد نوذر شهریاربه پرده درون رفت دل کینه دار. فردوسی .در آینه عنایت صیقل شناخته زوقبله کرده و شده سرمست و مستهام .خاقانی .<b
سرمستیلغتنامه دهخداسرمستی . [ س َ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان کاغه ٔ بخش دورود شهرستان بروجرد. دارای 154 تن سکنه است . آب آن از قنات . محصول آن غلات . شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
سرمستیلغتنامه دهخداسرمستی . [ س َ م َ ] (حامص مرکب ) مستی . مخموری : در سر آمد نشاط سرمستی عشق با باده کرد همدستی . نظامی . || سرخوشی : ملک زاده در آن ده خانه ای خواست ز سرمستی در او مجلس بیاراست .
شیخ سرمستلغتنامه دهخداشیخ سرمست . [ ش َ س َ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان نازلو از بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه است و 450 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4). || نام محلی در 17000 گزی ارومیه می