سرندیلغتنامه دهخداسرندی . [ س َ رَدا ] (ع ص ) درشت و شتاب در امور خود. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || سخت توانا. (منتهی الارب ).
شرندهلغتنامه دهخداشرنده . [ ش ِ رِ دَ / دِ ] (ص ) در تداول عامه سخت لخت لخت و پاره پاره . (از یادداشت مؤلف ). به معنی ژولیده و پاره پاره و بدسرووضع و شلخته و بی بندوبار، تقریباً مرادف «شندره » است . (فرهنگ لغات عامیانه ).
سرگندهلغتنامه دهخداسرگنده . [ س َ گ ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ) کله گنده . کله بزرگ . آنکه دارای سری بزرگ باشد. || بمجاز، متمول . بانفوذ. در تداول عوام ، بسیار با شأن و اعتبار. (یادداشت مؤلف ).
سرندیبلغتنامه دهخداسرندیب . [ س َ رَ ] (اِخ ) جزیره ای است بزرگ بهند و در آن کوهی است که بر آن آدم علیه السلام هبوط نمود. (منتهی الارب ). رجوع به سراندیب و نزهةالقلوب ص 2، 11، 168، <span class=
سرندیبیلغتنامه دهخداسرندیبی . [ س ِ رَ ] (ص نسبی ، اِ) نام بلوری است نزدیک به بلور اعرابی . (از الجماهر ص 185). شکلی از مروارید مفرس است و چنان است که گویی چند دانه را بهم پیوسته و یکی کرده اند. (یادداشت مؤلف ).
غب سرندیبلغتنامه دهخداغب سرندیب . [ ؟ س َ رَ ] (اِخ ) نام موضعی در ارض بوارج از کنار دریا. رجوع به الجماهر ص 173 و ذیل همان کتاب ص 7 شود.
مسرندیلغتنامه دهخدامسرندی . [ م ُ رَ ] (ع ص ) غالب . برتر. (از منتهی الارب ). تفوق یافته و غلبه کننده بر کسی . رجوع به سرندی و اسرنداء شود.
شغربیةلغتنامه دهخداشغربیة. [ ش َ رَ بی ی َ ] (ع اِمص ) نوعی از بند کشتی گیران ، و آن پای خود را بر پای حریف پیچیده بر زمین افکندن باشد او را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از نشوءاللغة ص 19). سرندی که در پای افکنند. (السامی فی الاسامی ). بند کردن کشتی گیرپای خ
کلوخهلغتنامه دهخداکلوخه . [ ک ُ خ َ / خ ِ ] (اِ) هر چیز که بشکل و هیئت کلوخ باشد، قند کلوخه . (فرهنگ فارسی معین ). چیزی چون کلوخ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- زغال سنگ کلوخه ؛ قطعات درشت زغال سنگ . مقابل خاکه و سرندی . (یادداشت ب
درشتلغتنامه دهخدادرشت . [دُ رُ ] (ص ) زبر. زمخت . خشن . مقابل نرم و لین . اخرش . (تاج المصادر بیهقی ). اخشب . اِرْزَب ّ. (منتهی الارب ). اقض . (تاج المصادر بیهقی ). اقود. اکتل . (منتهی الارب ). ثقنة. (دهار). جادس .جاسی ٔ. جحنش . جرعب . جشیب . جلحمد. جِلَّوذ. خَشِب . (منتهی الارب ). خشن . (دها
سرندیبلغتنامه دهخداسرندیب . [ س َ رَ ] (اِخ ) جزیره ای است بزرگ بهند و در آن کوهی است که بر آن آدم علیه السلام هبوط نمود. (منتهی الارب ). رجوع به سراندیب و نزهةالقلوب ص 2، 11، 168، <span class=
سرندیبیلغتنامه دهخداسرندیبی . [ س ِ رَ ] (ص نسبی ، اِ) نام بلوری است نزدیک به بلور اعرابی . (از الجماهر ص 185). شکلی از مروارید مفرس است و چنان است که گویی چند دانه را بهم پیوسته و یکی کرده اند. (یادداشت مؤلف ).
مسرندیلغتنامه دهخدامسرندی . [ م ُ رَ ] (ع ص ) غالب . برتر. (از منتهی الارب ). تفوق یافته و غلبه کننده بر کسی . رجوع به سرندی و اسرنداء شود.