سره کردن

مترادف

۱. نیکوگردانیدن
۲. پاکیزه گردانیدن
۳. بیعیب ساختن
۴. خالص گردانیدن، ناب ساختن ≠ ناسرهگردانیدن

جست‌وجوی دقیق

سره کردن

لغت‌نامه دهخدا

سره کردن . [ س َ رَ / رِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تفتیش کردن . نیکو بنگریستن : و عارض او را بنگریستی و حلیه و اسب او را و سلاح او را همه سره کردی و همه آلت او را نیکو نگاه کردی و بستودی و پسندیدی . پس سیصد درم بسختی و اندر

سره کردن

دیکشنری فارسی به انگلیسی

refine

سره کردن

فرهنگ مترادف و متضاد

۱. نیکوگردانیدن ۲. پاکیزه گردانیدن ۳. بیعیب ساختن ۴. خالص گردانیدن، ناب ساختن ≠ ناسرهگردانیدن

جست‌وجوی هم‌آوا

شره شره

لغت‌نامه دهخدا

شره شره . [ ش ِرْ رَ ش ِرْ رَ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) در تداول عامه ، پاره پاره (جامه ). (یادداشت مؤلف ). شرمبه شرمبه . شرنبه شرنبه . لقمه لقمه . تکه تکه . رجوع به شرمبه شود.

سره سره

لغت‌نامه دهخدا

سره سره . [ س َ رَ / رِ س َ رَ / رِ ] (ق مرکب ) خوب خوب . نیک نیک : اکنون بنشینم سره سره نظر میکنم تا نغزیهای ترا ای اﷲ می بینم . (کتاب المعارف ).

سره سره

فرهنگ فارسی معین

(سَ رَ یا رِ. ~ . ) (ق مر.) خوب و از روی دقت .

شرپه شرپه

گویش مازنی

صدایی که هنگام راه رفتن در آب پدید آید

شِرّه شِرّه،()کردن

گویش تهرانی

پاره پاره، تکه کوچک،جِرجِر/ریش ریش کردن،پاره کردن

جست‌وجوی مشابه

سرهم کردن

دیکشنری فارسی به عربی

رقعة

سرهم کردن

دیکشنری فارسی به انگلیسی

piece, scrape

سرهم کردن

فرهنگ مترادف و متضاد

۱. جور کردن، درست کردن، ترتیب دادن ۲. ساختن ۳. سرهمبندی کردن

سره کردن فلز

دیکشنری فارسی به انگلیسی

smelt

سرهم کردن دروغ

دیکشنری فارسی به انگلیسی

fabricate

جست‌وجوی متن

بیرابیر

گویش مازنی

سره سره برابر

بیره بیر

گویش مازنی

مبادله ی سره به سره

رفت و برگشت

فرهنگ گنجواژه

دو سره.

چوب‌اسکی

واژه‌های مصوب فرهنگستان

← برف‌سُره

چوب‌اسکی تک

واژه‌های مصوب فرهنگستان

← تک‌سُره

جست‌وجوی هم‌آغاز

سره

لغت‌نامه دهخدا

سره . [ س َ رَ / رِ ] (ص ، اِ) زر رایج تمام عیار باشد و نقیض قلب است که ناسره گویند. (برهان ) (جهانگیری ). سیم و زر قلب راناسره خوانند و پاک را سره . (آنندراج ) : زرگرفرونشاند کرف سیه به سیم من باز برفشاندم سیم

سره

فرهنگ فارسی عمید

۱. [مقابلِ ناسره] بی‌غش؛ خالص.۲. پسندیده.۳. پاکیزه.۴. گزیده؛ برگزیده؛ خوب؛ نیکو؛ نغز؛ بی‌عیب: ◻︎ بپرسید از احوال میش و بره / نیوشنده دادش جواب سره (نظامی۶: ۱۰۶۵).

سره

فرهنگ فارسی عمید

گودی کوچکی که روی شکم انسان است؛ ناف.

سره

دیکشنری فارسی به انگلیسی

fine, native, navel, neat, net, plain, pure, purely, refined, solid

سره

فرهنگ فارسی معین

(سَ رَ یا رِ)1 - (ص .) نیکو، خوب . 2 - خالص ، بی عیب . 3 - برگزیده . 4 - (اِ.) زر تمام عیار.

جست‌وجوی هم‌قافیه

دوسره

لغت‌نامه دهخدا

دوسره . [ دُ س َ رَ / رِ ] (ص نسبی ) صاحب دورأس . دارای دوسر. که دو سر دارد. که دو عضو به نام سر یا رأس بر تن دارد: گشتم سیصد و سه دره ندیدم آدمی دوسره . (یادداشت مؤلف ). || دوجانبه . دوطرفه . دوسویه . از این سوی و آن سوی . || ذهاب و ایاب

خرخسره

لغت‌نامه دهخدا

خرخسره . [ ] (اِخ ) ابن فلبسحان . از ملوک عرب ، والی صنعا و یمن ، معاصر هرمزبن نوشیروان . (از حبیب السیر ج 1 چ 1 تهران ص 98).

خوسره

لغت‌نامه دهخدا

خوسره . [ رَ / رِ ] (اِ) برادرزن . || برادر شوهر. (ناظم الاطباء).

خورخسره

لغت‌نامه دهخدا

خورخسره . [ خُرْ خ ُ رَ ] (اِخ ) نام یکی از عمال اکاسره به یمن . (یادداشت بخط مؤلف ).

خویسره

لغت‌نامه دهخدا

خویسره . [ خُی ْ س َ رِ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان چهاردانگه بخش هوراند شهرستان اهر، واقع در 12 هزارگزی شمال هوراندو 27 هزارگزی شوسه ٔ اهر به کلیبر. این دهکده کوهستانی است با آب و هوای معتدل و مایل بگرمی و <

درپیوند

بیشتر بدانید

سره کردن

مترادف

جست‌وجوی دقیق

لغت‌نامه دهخدا

دیکشنری فارسی به انگلیسی

فرهنگ مترادف و متضاد

جست‌وجوی هم‌آوا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

فرهنگ فارسی معین

گویش مازنی

گویش تهرانی

جست‌وجوی مشابه

دیکشنری فارسی به عربی

دیکشنری فارسی به انگلیسی

فرهنگ مترادف و متضاد

دیکشنری فارسی به انگلیسی

دیکشنری فارسی به انگلیسی

جست‌وجوی متن

گویش مازنی

گویش مازنی

فرهنگ گنجواژه

واژه‌های مصوب فرهنگستان

واژه‌های مصوب فرهنگستان

جست‌وجوی هم‌آغاز

لغت‌نامه دهخدا

فرهنگ فارسی عمید

فرهنگ فارسی عمید

دیکشنری فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی معین

جست‌وجوی هم‌قافیه

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا