شیرکشلغتنامه دهخداشیرکش . [ ک َ ] (اِخ ) دهی است از بخش چگنی شهرستان خرم آباد. سکنه ٔ آن 300 تن . آب آن از رودخانه ٔ کشکان . ساکنان از طایفه ٔ شاهسوند هستند و در زمستان ییلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
شیرکشلغتنامه دهخداشیرکش . [ ک ُ ] (نف مرکب ) شیرکشنده . کشنده ٔ شیر. آنکه شیر را بشکند و بکشد. (یادداشت مؤلف ). || کنایه از باجرأت ومتهور و شجاع و دلیر. (یادداشت مؤلف ) : کشان دُم ّ بر پای و بر یال بش سیه سم و کفک افکن و شیرکش . فردوسی .
سپرکشلغتنامه دهخداسپرکش . [ س ِ پ َ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) سپردار. (ناظم الاطباء) : روزی سخت باشکوه بود وحاجبی و چند سپاهدار و سپرکشان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). قریب سی سپر به زر و سیم دیلمان و سپرک
سرکشلغتنامه دهخداسرکش . [ س َ ک َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر. دارای 518 تن سکنه . آب آن از چشمه و رود سرکش . محصول آن غلات و سردرختی و درخت تبریزی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
غشاشدیکشنری عربی به فارسیادم دغل , رند , ناقلا , بذله گو , هرس کردن , از علف هرزه پاک کردن , حيوان عظيم الجثه سرکش , اسب چموش , گول زدن , رذالت و پستي نشان دادن
roguesدیکشنری انگلیسی به فارسیجنایتکاران، قلاش، رند، ناقلا، قاپ، قاپنده، ادم دغل، بذله گو، حیوان عظیم الجثه سرکش، اسب چموش، سیاه بند، هرس کردن، گول زدن، از علف هرزه پاک کردن، رذالت و پستی نشان دادن
rogueدیکشنری انگلیسی به فارسیسرکش، قلاش، رند، ناقلا، قاپ، قاپنده، ادم دغل، بذله گو، حیوان عظیم الجثه سرکش، اسب چموش، سیاه بند، هرس کردن، گول زدن، از علف هرزه پاک کردن، رذالت و پستی نشان دادن
بدسوارلغتنامه دهخدابدسوار. [ ب َ س َ ] (ص مرکب ) سوار بد. (ناظم الاطباء). مقابل شهسوار. (آنندراج ). کفل . امیل . (یادداشت مؤلف ). || اسب گشن تند و سرکش . اسب شریری که رام نباشد. (ناظم الاطباء). اسب سرکش و نارام . (آنندراج ).
سرکشلغتنامه دهخداسرکش . [ س َ ک َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر. دارای 518 تن سکنه . آب آن از چشمه و رود سرکش . محصول آن غلات و سردرختی و درخت تبریزی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
سرکشلغتنامه دهخداسرکش . [ س َ ک َ ] (اِخ ) نام خنیاگر و مطربی بوده بی عدیل و نظیر. (برهان ). کریستنسن نویسد: مشهورترین موسیقی دانان و آهنگ سازان دربار خسرو دوم (پرویز) سرکش و باربدبوده اند. روایاتی که در باب این دو تن به ما رسیده مأخوذ از خوذای نامک (خدای نامه ) نیست بلکه محتملاً ازبعضی کتب
سرکشلغتنامه دهخداسرکش . [ س َ ک َ /ک ِ ] (نف مرکب ) نافرمان و مغرور. (برهان ). نافرمان .(آنندراج ). نافرمان و گردنکش . (رشیدی ) : زمین سربسر گفتی از آتش است هوا دام آهرمن سرکش است . فردوسی .چو در د
سرکشفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] گردنکش؛ یاغی؛ نافرمان.۲. [قدیمی، مجاز] توانا؛ قوی؛ زورمند: ◻︎ منم سرکشی گفت از ایرانسپاه / چو شب تیره شد بازماندم ز شاه (فردوسی: ۶/۴۲۶).۳. [قدیمی، مجاز] سرافراز.
سرکشلغتنامه دهخداسرکش . [ س َ ک َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر. دارای 518 تن سکنه . آب آن از چشمه و رود سرکش . محصول آن غلات و سردرختی و درخت تبریزی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
سرکشلغتنامه دهخداسرکش . [ س َ ک َ ] (اِخ ) نام خنیاگر و مطربی بوده بی عدیل و نظیر. (برهان ). کریستنسن نویسد: مشهورترین موسیقی دانان و آهنگ سازان دربار خسرو دوم (پرویز) سرکش و باربدبوده اند. روایاتی که در باب این دو تن به ما رسیده مأخوذ از خوذای نامک (خدای نامه ) نیست بلکه محتملاً ازبعضی کتب
سرکشلغتنامه دهخداسرکش . [ س َ ک َ /ک ِ ] (نف مرکب ) نافرمان و مغرور. (برهان ). نافرمان .(آنندراج ). نافرمان و گردنکش . (رشیدی ) : زمین سربسر گفتی از آتش است هوا دام آهرمن سرکش است . فردوسی .چو در د
لنگ سرکشلغتنامه دهخدالنگ سرکش . [ ل ِ س َ ک َ / ک ِ ] (اِ مرکب ) فنی از فنون کشتی و آن پای خود را به عضوی از اعضای حریف بند کردن و به زور کشیدن است . (غیاث ) : پا بکش ای صنم از بزم رنود و اوباش لنگ سرکش ز حریفان مخور و غالب باش .<b
سرکشفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] گردنکش؛ یاغی؛ نافرمان.۲. [قدیمی، مجاز] توانا؛ قوی؛ زورمند: ◻︎ منم سرکشی گفت از ایرانسپاه / چو شب تیره شد بازماندم ز شاه (فردوسی: ۶/۴۲۶).۳. [قدیمی، مجاز] سرافراز.