سردفترلغتنامه دهخداسردفتر. [ س َ دَ ت َ ] (اِ مرکب ) متصدی کل . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (بهار عجم ). || آیت . نمونه : در جهانگیری چون سنجر سردفتر باش که مرا همچو معزی ز تو سردفت
سردفترفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. صاحب دفتر اسناد رسمی که اسناد را ثبت و امضا میکند.۲. [قدیمی، مجاز] اولین نفر گروه؛ رهبر.
دفترلغتنامه دهخدادفتر. [ دَ ت َ ] (اِ) نامه های فراهم آورده . (منتهی الارب ). تعدادی از صحف و نامه ها که جمع شده باشد، و از آن جمله است دفاتر حساب و دفاترخراج . (از اقرب الموارد
ذوقیلغتنامه دهخداذوقی . [ ذَ ] (اِخ )یکی از قدماء شعراء فارسی معاصر ابوالفتح بستی و طبقه ٔ اوست . رادویانی قطعه ٔ ذیل را از او آورده است .کجا نام اصحاب دانش برندابوالفتح بستی سر
لعلیلغتنامه دهخدالعلی . [ ل َ ] (اِخ ) از شعرا و علمای عثمانی در قرن نهم و از مردم استانبول . این بیت او راست :ای کو کل اولمغه سر دفتر ارباب نظردقت ایت هر ورق او ستنه قدک دال او
گردنانلغتنامه دهخداگردنان . [ گ َ دَ ] (اِ) ج ِ گردن : مهره ٔ ناچخ بکوبد مهره های گردنان نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین . منوچهری . || بزرگان و صاحب قدرتان و سران باشند. (برهان ) (
مستوفیلغتنامه دهخدامستوفی . [ م ُ ت َ ] (ع ص ، اِ) مستوف . نعت فاعلی از استیفاء. آنکه حق خود را بطور وافی و کافی بگیرد. (از اقرب الموارد). || تمام را فراگیرنده . (از منتهی الارب )