سر زدنفرهنگ مترادف و متضاد۱. روییدن، سبزشدن، سر برآوردن ۲. برآمدن، طلوع کردن، بردمیدن ≠ افول کردن، غروب کردن ۳. دیدن کردن، بازدید کردن ۴. ناگهانی به جایی واردشدن
سر زدنلغتنامه دهخداسر زدن . [ س َ زَ دَ ] (مص مرکب ) سرزنش . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). || گردن زدن . (برهان ) (جهانگیری ). سر بریدن . (آنندراج ). کشتن : که ما بی گناهیم از
سر زدنفرهنگ انتشارات معین( ~. زَ دَ) (مص ل .) 1 - روییدن گیاه از خاک . 2 - طلوع کردن آفتاب . 3 - به احوالپرسی کسی رفتن . 4 - وارسی کردن .
سرزدنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات بین فردی لۀ رحم بهجاآوردن، دیدن کردن، عیادت کردن، احوال گرفتن، بر (به) بالین کسی رفتن، دیدار کردن
پی سر زدنلغتنامه دهخداپی سر زدن . [ پ َ / پ ِ س َ زَ دَ ] (مص مرکب ) پشت گردنی زدن . قفا زدن . سیلی زدن بپشت گردن کسی . لت زدن .
تاج بر سر زدنلغتنامه دهخداتاج بر سر زدن . [ ب َ س َ زَ دَ ] (مص مرکب ) تاج بر سر نهادن . تاج پوشیدن . تاج برگذاشتن . (مجموعه ٔ مترادفات ) : می گذارم سر بخاک درگهش تاج را بر فرق شاهان میز
صفرا بر سر زدنلغتنامه دهخداصفرا بر سر زدن . [ ص َ ب َ س َ زَ دَ ] (مص مرکب ) تند و بی دماغ شدن . (آنندراج ). رجوع به صفرا شود.
پی سر زدنلغتنامه دهخداپی سر زدن . [ پ َ / پ ِ س َ زَ دَ ] (مص مرکب ) پشت گردنی زدن . قفا زدن . سیلی زدن بپشت گردن کسی . لت زدن .