چئچستهلغتنامه دهخداچئچسته . [ چ َ ءِ چ َ ت َ ] (اِخ ) نام دریاچه ٔ ارومیه است . مؤلف «مزدیسنا» در توضیح لغت «خنجست » نویسد: «در اصل میبایست «چیچست » باشد چه در اوستا «چئچسته » نام دریاچه ٔ ارومیه است ». (مزدیسنا تألیف دکترمعین چ 1 حاشیه ٔ ص <span class="hl" d
چستهلغتنامه دهخداچسته . [ چ َ ت َ / ت ِ ] (اِ) بمعنی نغمه و آهنگ باشد. (برهان ). نغمه را گویند. (جهانگیری ). بمعنی نغمه است . (انجمن آرا) (آنندراج ). نغمه و آهنگ . (ناظم الاطباء). نغمه . (فرهنگ نظام ). آواز و آهنگ خوانندگی : ز قول
چستهلغتنامه دهخداچسته . [ چ ُ ت َ / ت ِ ] (اِ) شیردان گوسفند و بز و امثال آنرا گویند. (برهان ). شیردان بز و گوسفند و غیره باشد. (جهانگیری ). شیردان گوسپندان و غیره ، و آن معده ٔ اولین است از هر دو معده ٔ حیوانات سبزه خوار. (آنندراج ). شیردان گوسپند و بز و جز
چشتهلغتنامه دهخداچشته . [ چ َ / چ ِ ت َ / ت ِ ] (اِ) مخفف چاشته است که طعمه و طعام اندک باشد. (برهان ). مخفف چاشته است . (انجمن آرا). بمعنی طعام چاشت باشد و بعد از آن تخفیف نموده بمعنی مأخوذ استعمال کرده باشند. (آنندراج ). ط
بازتاب 1reflectionواژههای مصوب فرهنگستانبازگشت پرتو یا موج صوتی یا گرما در برخورد به سطح مشترک دو محیط
دولایۀ الکتریکیelectrical double layer, double layerواژههای مصوب فرهنگستاندو لایه با بارهای ناهمنام که در سطح مشترک فلز و محلول تشکیل میشوند و جریان الکتریکی از این فصل مشترک عبور میکنند
برونجهشexpulsionواژههای مصوب فرهنگستانبیرونزدگی فلز مذاب درحین جوشکاری از سطح مشترک یا از نقاط تماس در تماسگاه الکترود با سطح
کمکنفوذdiffusion aidواژههای مصوب فرهنگستانفلز پُرکنی که برای کمک در جوشکاری نفوذی بر روی سطح مشترک به کار میرود متـ . کمکپخش
کفزاییfrothingواژههای مصوب فرهنگستانتولید حبابهای نسبتاً پایدار در سطح مشترک هوا ـ مایع در نتیجۀ همزنی یا هوادهی یا واکنش شیمیایی
سطحلغتنامه دهخداسطح . [ س َ ] (ع مص ) گسترانیدن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). بگسترانیدن . (المصادر زوزنی ) (ترجمان القرآن ). گستردن . (منتهی الارب ). || بر زمین افکندن . || بر پهلو خوابانیدن . || کوفته و برابر شدن .(آنندراج ) (منتهی الارب ). || پهن نمودن چیزی را. (آنندراج ) (منتهی الارب )
سطحدیکشنری عربی به فارسیرويه , سطح , ظاهر , بيرون , نما , ظاهري , سطحي , جلا دادن , تسطيح کردن , بالا امدن (به سطح اب)
سطحفرهنگ فارسی عمید۱. بام.۲. بالای هرچیزی که پهن و هموار باشد؛ روی چیزی.۳. (ریاضی) مساحت.۴. میزان؛ حد: سطح بهداشت در شهر تهران بالاتر است.۵. دورۀ دوم تحصیلات طلبگی.۶. [مقابلِ دور] (هنر) در خوشنویسی، حرکات قلم بهصورت افقی، عمودی، مایل.
سطحلغتنامه دهخداسطح . [ س َ ] (ع مص ) گسترانیدن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). بگسترانیدن . (المصادر زوزنی ) (ترجمان القرآن ). گستردن . (منتهی الارب ). || بر زمین افکندن . || بر پهلو خوابانیدن . || کوفته و برابر شدن .(آنندراج ) (منتهی الارب ). || پهن نمودن چیزی را. (آنندراج ) (منتهی الارب )
کاف مسطحلغتنامه دهخداکاف مسطح . [ ف ِم ُ س َطْ طَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) به اصطلاح لولیان (لوطیان ) فرج . (آنندراج از بهار عجم ) : خامه اش کامد کلید مخزن اسرار کون ساخت آن کاف مسطح قفل گنج شایگان .ظهوری (از آنندراج ).
منسطحلغتنامه دهخدامنسطح . [ م ُ س َ طِ ] (ع ص ) ستان درازشونده و جنبش ناکننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). آنکه ستان دراز می شود و جنبش نمی کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انسطاح شود.
هم سطحلغتنامه دهخداهم سطح . [ هََ س َ ] (ص مرکب ) دو چیز که در یک سطح و دارای یک ارتفاع باشند. (از یادداشتهای مؤلف ). || در تداول ، کنایه از دو تن که رشد معنوی و فکری آنها برابر است .
مسطحلغتنامه دهخدامسطح . [ م َ طَ ] (ع اِ) جرین و جای خشک کردن خرما. (از اقرب الموارد). مِسطح . و رجوع به مِسطح شود.