سلمیلغتنامه دهخداسلمی . [ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند. دارای 136 تن سکنه . آب آن از چاه . محصول آنجا غلات ، لبنیات . شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
سلمیلغتنامه دهخداسلمی . [ س َ ما ] (اِخ ) از عرایس عرب . زنی معشوقه در عرب و مجازاً، هر معشوق را گویند. (غیاث ) : گشاده رایت منصور او در قنوج شکسته هیبت شمشیر اودل سلمی . ابوالفرج .سفر گزیدم و بشکست عهد قربی رامگر بحیله ببینم ج
سلمیلغتنامه دهخداسلمی . [ س ُ ل َ ] (اِخ ) ابوولید اشجع بن عمرو سلمی از طایفه ٔ بنی سلیم . شاعر فحل و معاصر بشاربن برد بود. در یمامة بدنیا آمد و در بصره نشو و نما یافت ، برامکه را مدح کرده و رشید از ذوق وی بشگفت آمده است . تا بعد از فوت رشید (193 هَ . ق .) در
سلمیلغتنامه دهخداسلمی . [ س ُ ل َ ] (اِخ ) محمدبن حسین بن محمدبن موسی ازدی ، ملقب به ابوعبدالرحمن از علمای متصوفه است . (330 تا 412 هَ . ق .). او راست : حقایق التفسیر که مختصری است درباره ٔ طریقه ٔ تصوف و کتاب طبقات الصوفیه ،
سلیمیلغتنامه دهخداسلیمی . [ س َ ] (اِ) نوعی از پارچه . (ناظم الاطباء). نوعی از دلق و فرجی : ز خود پوستین میفکندند خلق سلیمی به بر کرد بر جای دلق .نظام قاری (دیوان ص 184).
سلیمیلغتنامه دهخداسلیمی . [ س َ ] (اِخ ) اسکندر دوران سلطان سلیم شاه سقی اﷲ ثراه و جعل الجنة مثواه . پادشاهی ظریف و لطیف بود. طبیعت نظم و شعر او نیز درغایت قوت و سلامت و متانت بود و در ایام او کسی شعر فارسی بهتر از او نمیگفت ، چه نازکی خیال کمال در معانی فصاحت و بلاغت و الفاظ خواجه حافظ و سوز
سلیمیلغتنامه دهخداسلیمی . [ س َ ] (اِخ ) اسمش چون خلقش حسن و صاحب قلب سلیم و سلیقه مستقیم بود در سبزوار متوطن بوده . و در اوایل حال به اعمال دیوانی مشغول آخرالامر از آن شغل معزول شد و سبب آنکه روزی براتی به بیوه زنی نوشته آن عجوزه فریادکنان دوید، گفت : ای مرد! این برات را بحکم که بر من نوشتی ؟
شلمیلغتنامه دهخداشلمی . [ ش َ ل َ ] (ص نسبی ) شلغمی . منسوب به شلم . منسوب به شلغم . (یادداشت مؤلف ) : شلمی آش میپزد بی بی .خاقانی .
سلمیهلغتنامه دهخداسلمیه . [ س َ می ی َ ] (اِخ ) شهری است نزدیک حمص و نسبت بدان سلمانی است . (فرهنگ فارسی معین ). بر کران بادیه ٔ شام نهاده و سلمیه همه فرزندان هاشم اند. (حدود العالم ). و رجوع به معجم البلدان شود.
سلمی ترهلغتنامه دهخداسلمی تره . [ س َ ت َ رَ ] (اِ مرکب ) گیاهی است و چنان نماید که تاج خروس بری باشد. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به سلمه تره شود.
سلمیهلغتنامه دهخداسلمیه . [ س َ می ی َ ] (اِخ ) شهری است نزدیک حمص و نسبت بدان سلمانی است . (فرهنگ فارسی معین ). بر کران بادیه ٔ شام نهاده و سلمیه همه فرزندان هاشم اند. (حدود العالم ). و رجوع به معجم البلدان شود.
حبیب اسلمیلغتنامه دهخداحبیب اسلمی . [ ح َ ب ِ اَ ل َ ] (اِخ ) رجوع به حبیب بن هند، و حبیب بن اسلم شود.
حجاج اسلمیلغتنامه دهخداحجاج اسلمی . [ ح َج ْ جا ج ِ اَ ل َ ] (اِخ ) رجوع به حجاج بن حجاج اسلمی و نیز رجوع به حجاج بن عمرواسلمی شود.