دیودیدهلغتنامه دهخدادیودیده . [ وْ دی دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) دیودید. کنایه از دیوانه و مجنون باشد. (برهان )(از انجمن آرا). مصروع . جن زده . پری دار : دیو دیدم ز خود شدم خالی دیودیده چنان شود حالی . نظامی .</p
داددهلغتنامه دهخدادادده . [ دِه ْ ] (نف مرکب ) داددهنده . عادل . عدل . عدالت ورزنده : سخنگوی و روشن دل و دادده کهان را بکه دارد و مه بمه .فردوسی .همه دادده باش و پروردگارخنک مرد بخشنده ٔ بردبار. فردوسی .</p