سنگ بر قندیل زدنلغتنامه دهخداسنگ بر قندیل زدن . [ س َ ب َ ق ِ / ق َ زَ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از تاریک کردن و مکدر ساختن . (برهان ). منغص و مکدر ساختن عیش کسی . (فرهنگ رشیدی ) : ساقیا منگر ب
سنگ برلغتنامه دهخداسنگ بر. [ س َ ب ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه ٔ شهرستان مشهد. دارای 290 تن سکنه است . آب آن از قنات و رودخانه . محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراع
سنگ برلغتنامه دهخداسنگ بر. [ س َ ب ُ ] (نف مرکب ) سنگ برنده . حجار.آنکه سنگ از کوه و جز آن برد. سنگلاخ . (ناظم الاطباء). || هم سفر و رفیق سفر. (ناظم الاطباء).
سنگ بر دل نهادنلغتنامه دهخداسنگ بر دل نهادن . [ س َ ب َ دِ ن َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از حوصله و صبر کردن . سنگینی بر دل تحمل کردن : چو برگشت از من آن معشوق ممشوق نهادم صابری را سنگ بر دل .
سنگ بر دندان آمدنلغتنامه دهخداسنگ بر دندان آمدن . [ س َ ب َ دَ م َ دَ ] (مص مرکب ) تودهنی خوردن .جواب دندان شکن شنیدن . محکوم گشتن . مجاب گردیدن : دستور را از این سخن سنگی عجب بر دندان آمد و
سنگ بر سبو آمدنلغتنامه دهخداسنگ بر سبو آمدن . [ س َ ب َس َ م َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از توبه کردن از شراب خوردن و عیش منغص کردن و شدن . (آنندراج ) : گزیدم خاکساری تا شوم ایمن ندانستم که هر
سنگ در قندیل زدنلغتنامه دهخداسنگ در قندیل زدن . [ س َ دَ ق ِ / ق َ زَ دَ] (مص مرکب ) رجوع به سنگ و سنگ بر قندیل زدن شود.
سنگلغتنامه دهخداسنگ . [ س َ ] (اِ) سنگ در پهلوی به معنی ارزش و قیمت آمده «تاوادیا هَ . 164» . معروف است و به عربی حجر خوانند. (از برهان ). حجر. صخره . (ترجمان القرآن ترتیب عادل
درزدنلغتنامه دهخدادرزدن . [ دَ زَ دَ ] (مص مرکب ) زدن . ضرب : ای خردمند هوش دار که خلق بس به اسداس در زدند اخماس . ناصرخسرو.به قندیل قدیمان در زدن سنگ به کالای یتیمان برزدن چنگ .
دمیدنلغتنامه دهخدادمیدن . [ دَ دَ ] (مص ) دم زدن و نفس کشیدن . (ناظم الاطباء). نفس کشیدن . (برهان ). نفس بیرون دادن . نفس زدن . (یادداشت مؤلف ): فح ، فحفحة؛ دمیدن در خواب .(منته
یتیملغتنامه دهخدایتیم . [ ی َ ] (ع ص ) مرد بی پدر. (منتهی الارب ). کودک بی پدر. (ناظم الاطباء). از آدمیان آنکه پدر از دست داده باشد و به حد مردان نرسیده باشد. (از اقرب الموارد).