سوا کردنلغتنامه دهخداسوا کردن . [ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جدا کردن . انتخاب کردن . (یادداشت بخط مؤلف ).
مجموعۀ احساسیsoap opera, soap, soaperواژههای مصوب فرهنگستانمجموعۀ تلویزیونی سبک و احساسی که معمولاً در طول روز پخش میشود
صابون فلزیmetallic soapواژههای مصوب فرهنگستاننمک اسیدهای استئاریک یا اولئیک یا پالمیتیک یا لوریک و یک فلز سنگین، مانند کبالت یا مس که از آن برای خشککردن درپوش رنگها و جوهرها، در قارچکشها و مواد ضد آب، استفاده میکنند
سواد کردنلغتنامه دهخداسواد کردن . [ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نوشتن و از روی مکتوب و نوشته ٔ اصلی نوشتن .(ناظم الاطباء). نقل نوشتن از قباله و رقم و حکم و جز آن و گویند این رقم را سواد کنید. (از آنندراج ). مبیضه کردن . نسخه برداشتن . استنساخ کردن : اخلاق تو سواد همی کرد آس
سوار کردنلغتنامه دهخداسوار کردن . [ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بر نگین نشاندن احجار کریمه را. (یادداشت بخط مؤلف ). || برنشاندن بمرکوبی . (یادداشت بخط مؤلف ). || اجزاء ماشین یا کارخانه ای را بهم پیوستن . (یادداشت بخط مؤلف ).- حقه را سوار کردن ؛ فریفتن . (یادداشت بخط مؤ
سؤال کردنلغتنامه دهخداسؤال کردن . [ س ُ آ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پرسیدن . پرسش کردن . در تداول ، طلب رفع حاجت کردن و گدایی کردن . (ناظم الاطباء).
سوالغتنامه دهخداسوا. [ س َ ] (ع ص ، اِ) سَواء. برابر. برابری . (غیاث ). سواء. یکسان . برابر.- سلیمان سوا ؛ سلیمان مانند. همتای سلیمان : آن کو بملک و فصل خطاب و بحکم عدل امروز با گذشته سلیمان سوا شده ست . ناصرخس
سوافرهنگ فارسی عمید۱. جداگانه.۲. (حرف اضافه) کلمۀ استثنا؛ غیر؛ جز؛ مگر؛ سوا.۳. (اسم) [قدیمی] عدل.۴. [قدیمی] یکسان؛ برابر.
سوالغتنامه دهخداسوا. [ س َ ] (ع ص ، اِ) سَواء. برابر. برابری . (غیاث ). سواء. یکسان . برابر.- سلیمان سوا ؛ سلیمان مانند. همتای سلیمان : آن کو بملک و فصل خطاب و بحکم عدل امروز با گذشته سلیمان سوا شده ست . ناصرخس
شاخ سوالغتنامه دهخداشاخ سوا. [ س ِ ] (اِخ ) کوه سرکوتل واقع در خط سرحدی مغرب ایران بین لادین و کوه مرغاب . (جغرافیای سیاسی ایران کیهان ص 41). و رجوع به جغرافیای مفصل غرب ایران ص 136 شود.
رسوالغتنامه دهخدارسوا. [ رُس ْ ] (اِخ ) میر کمال الدین . از گویندگان پارسی زبان بود و شرح حال او در روز روشن ص 241 آمده است . رجوع به مآخذ مذکور و فرهنگ سخنوران شود.
رسوالغتنامه دهخدارسوا. [ رُس ْ ] (ص ) فضیح . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (ارمغان آصفی ). بی حرمت و بی عزت و بی آبرو و بدنام و مفتضح . (فرهنگ فارسی معین ). مفتضح .کسی که بر بدی آشکار شده ، مثال : فلان رسوا شده است وخبر ندارد. (فرهنگ نظام ). کیاده . (لغت فرس اسدی ، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ نخجوانی )