سیرچلغتنامه دهخداسیرچ . (اِخ ) نام یکی از دهستانهای شهداد شهرستان کرمان . محصولات عمده : انگور، سیب ، به ، هلو، انار، انجیر میباشد که بخوبی معروف است . این دهستان از 15 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 1679 تن ا
زینچهrail chair, chairواژههای مصوب فرهنگستانصفحۀ فولادی شکلدادهشده که بین ریل و ریلبند قرار میگیرد
تسلیم برشیshear yielding, shear bandingواژههای مصوب فرهنگستانوارد آوردن تنش بر ماده، فراتر از نقطۀ تسلیم، چنانچه بدون تغییر حجم دچار کجریختی شود
شارش برشیshear flow, shear layerواژههای مصوب فرهنگستان1. در مکانیک سیالات، شارشی که در آن تنش برشی وجود دارد 2. در مکانیک جامدات، حاصلضرب تنش برشی در کوچکترین بعد سطحمقطع یک عضو جدارنازک
صندلی سلمانیbarber chair/ barber's chair, tombstone 2واژههای مصوب فرهنگستانکُندهای که براثر قطع ناقص درخت به شکل صندلی درآمده است
سیرچشملغتنامه دهخداسیرچشم . [ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) مقابل گرسنه چشم . بی رغبت بچیزی . بی نیاز. که در آنچه بیند طمع نکند : دیده ٔ ما سیرچشمان شأن دنیا بشکندهمچو جوهر نفس را آئینه ٔ ما بشکند. صائب (ازآنندراج
زارچوئیهلغتنامه دهخدازارچوئیه . [ ی َ ](اِخ ) ده کوچکی است از دهستان سیرچ بخش شهداد شهرستان کرمان . در 67هزارگزی جنوب باختری شهداد سر راه مالرو سیرچ به کرمان . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
درآبلغتنامه دهخدادرآب . [ دَ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان سیرچ بخش شهداد شهرستان کرمان ، در 66هزارگزی جنوب باختری شهداد. سر راه مال رو کرمان به سیرچ . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
ترکمنیلغتنامه دهخداترکمنی . [ ت ُ ک ِ م َ ] (اِخ ) ده کوچکی از دهستان سیرچ است که در بخش شهداد شهرستان کرمان و 54 هزارگزی باختر شهداد بر سر راه مالرو سیرچ به کرمان است و 10 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class=
کاروانسرالغتنامه دهخداکاروانسرا. [ کارْ / رِ س َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان سیرچ بخش شهداد شهرستان کرمان در 67هزارگزی جنوب باختری شهداد، سر راه مالرو سیرچ به کرمان . دارای 5 تن سکنه است . (از
دره گلوئیهلغتنامه دهخدادره گلوئیه . [ دَرْ رَ گ َ ی َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان سیرچ بخش شهداد شهرستان کرمان . واقع در 48 هزارگزی جنوب باختری شهداد و 4 هزارگزی جنوب راه مالرو سیرچ به کرمان . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span
سیرچشملغتنامه دهخداسیرچشم . [ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) مقابل گرسنه چشم . بی رغبت بچیزی . بی نیاز. که در آنچه بیند طمع نکند : دیده ٔ ما سیرچشمان شأن دنیا بشکندهمچو جوهر نفس را آئینه ٔ ما بشکند. صائب (ازآنندراج