شنآسsand millواژههای مصوب فرهنگستاندستگاهی استوانهای و قائم، حاوی شن، با میلۀ چرخان و دیسک (disc) که آسمایه در آن میگردد متـ . آسیای شنی
شن و ماسهsand and gravelواژههای مصوب فرهنگستانمواد ساختمانیای با اندازۀ درشتتر از سیلت و ریزتر از قلوهسنگ
تپۀ شنیsand humpواژههای مصوب فرهنگستانتپهای شنی که در انتهای یک خط فرعی برای متوقف کردن قطار فراری ایجاد میکنند
صافی شنیsand filterواژههای مصوب فرهنگستاننوعی صافی متشکل از چند بستر شنی و بهصورت لایهلایه که از آن برای جدا کردن ذرات ریز معلق از آب یا سیال استفاده میکنند
آبسنگ ماسهایsand reefواژههای مصوب فرهنگستانسد یا پشتۀ کوتاهی از ماسه در امتداد کرانۀ دریاچه یا دریا که با جریان آب یا موج شکل میگیرد متـ . سد ماسهای sandbar
سینه پوشلغتنامه دهخداسینه پوش . [ ن َ / ن ِ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) پوشنده ٔسینه . آنچه سینه را پوشاند. رجوع به سینه بند شود.
سینلغتنامه دهخداسین . (اِ) آهوی کوچک . (دزی ج 1 ص 714). || کسی که تنحنح بسیار کند. (آنندراج ) (برهان ) (ناظم الاطباء). || نام حرف پانزدهم از حروف الفبای ابجدی . (ناظم الاطباء). حرفی است معروف از حروف تهجی . (برهان ). || سیمی
سینلغتنامه دهخداسین . (اِخ ) (سئین ) دهی است از دهستان ایردیموسی بخش مرکزی شهرستان اردبیل . دارای 469 تن سکنه . آب آن ازرود سئین . محصول آنجا غلات و حبوبات . شغل اهالی زراعت و گله داری است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).<b
سینلغتنامه دهخداسین . (اِخ ) نام حضرت رسالت صلوات اﷲ علیه و آله . (برهان ). در یس ، یاسین «و یاسین معناه یا انسان او یاسید». (؟) (منتهی الارب ) (از حاشیه برهان چ معین ).
درپرسینلغتنامه دهخدادرپرسین . [ دَ پ َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان طغرالجرد بخش زرند شهرستان کرمان ،واقع در 52هزارگزی شمال زرند و 4هزارگزی خاور راه فرعی زرند به راور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8<
دره حسینلغتنامه دهخدادره حسین . [ دَرْ رَ ح ُ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دره کوه بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد. واقع در 17هزارگزی جنوب راه فرعی خرم آباد به چقلوندی ، با 120 تن سکنه . آب آن از چشمه و راه آن مالرواست . ساکنین از
دست پسینلغتنامه دهخدادست پسین . [ دَ ت ِ پ َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دست پس .دست آخر. عاقبت . آخر کار. (برهان ). دست در این ترکیب به معنی نوبت است . (آنندراج ). آخربار : ندانم که دیدار باشد جزاین یک امشب بکوشیم دست پسین . فردوسی .||
دستاسینلغتنامه دهخدادستاسین . [ دَ] (ص نسبی ) (از : دست + اس + ین ) منسوب به دستاس . آنچه با دست آس کنند و خرد و ریز نمایند مانند آرد.- نان دستاسین ؛ نان که آرد آن با آسیای دستی تهیه شود : در غریبی نان دستاسین و دوغ به که در دوزخ زقوم
دسینلغتنامه دهخدادسین . [ دَ ] (اِ) دسینه . خُم . (جهانگیری ). به معنی خم باشد که به عربی دَن ّ گویند. (برهان ). و رجوع به دسینه شود : تازه به عهد تو باد گلشن دولت تا گل دل تازه از زهاب دسین است .سیف اسفرنگی (از جهانگیری ).