شاختلغتنامه دهخداشاخت . [ ] (اِخ ) قریه ای از بلوک قاین . ملا رئیس از عوام شاعران قرن نهم هجری بدان قریه منسوب است . (ترجمه ٔ مجالس النفائس . چ علی اصغر حکمت ص 155). شاید تحریف یا لهجه ای از شاخنات است . رجوع به شاخن و شاخنات شود.
تکینه 1sachetواژههای مصوب فرهنگستانکیسهای کوچک و دورانداختنی، معمولاً از جنس پلاستیک، محتوی مقادیری از مواد غذایی یا بهداشتی یا دارویی، در حد یک بار مصرف
ساخطلغتنامه دهخداساخط. [ خ ِ ] (ع ص ) خشمگین . (مهذب الاسماء). خشمناک . (دهار) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
ساختلغتنامه دهخداساخت . (مص مرخم ، اِمص ) ساختن . صنع. صنعت : ز انگیزش و ساخت فرق است چندکه این نخل کار است و آن نخلبند. امیرخسرو. || ساختگی . آمادگی . || (اِ) ساز. سامان . عدّة. || (ن مف مرخم ) ساخته . مصنوع . محصول : این بخاریها
شاختانلغتنامه دهخداشاختان . (اِخ ) دهی است از دهستان منگور بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد، در جهل و هشت هزارگزی جنوب باختر مهابادو سی و هفت هزارگزی باختر راه مهاباد به سردشت . کوهستانی و سردسیر است . سکنه ٔ آن یکصد و پنجاه و نه تن کرد سنی اند. آب آن از رودخانه ٔ بادین آباد تأمین میشود و محصولات آن
شاختلخانلغتنامه دهخداشاختلخان . [ خ َ ت َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، در 62 هزارگزی جنوب باختری اهواز و 4 هزارگزی خاور راه خرمشهر به آبادان . دشت و گرمسیر است . سکنه ٔ آن 10
یواشلغتنامه دهخدایواش . [ ی َ ] (ترکی ، ص ، ق ) آهسته و هموار. (آنندراج ). آهسته و به ملایمت و نرمی . (ناظم الاطباء). نرم . خفی (کار و رفتار و گفتار). مقابل قایم . آهسته در رفتار. به مهل . آرام . همس . (یادداشت مؤلف ).- یواش یواش ؛ آهسته آهسته . به آهستگی . همساً
شاخ زدنلغتنامه دهخداشاخ زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) انشعاب . (تاج المصادر بیهقی ). تفرع . (مصادر زوزنی ). شاخه زدن . رُستن و دمیدن شاخ : این جهان را بنظم شاخ زندهر چه در باغ طبع من کارد.مسعودسعد.عشق تو اندر دلم شاخ کنون میزندوز دل
تاج الدینلغتنامه دهخداتاج الدین . [ جُدْ دی ] (اِخ ) عمربن مسعودبن احمد، صدرالشریعه برهان الاسلام از معاصران عوفی بود و عوفی در خدمت تاج الدین تعلم می کرد، و در لباب الالباب در ترجمه ٔاحوال وی آرد: الصدر الکبیر برهان الاسلام تاج الملة والدین عمربن مسعود احمد رحمه اﷲ آسمان مجد و آفتاب احسان واسطه ٔ
شاخلغتنامه دهخداشاخ . (اِ) شاخه . شغ. شغه . غصن . فرع . قضیب . فنن . خُرص ، خِطر. خَضِر. نجاة. عِرزال . بار.رجوع به بار شود. شاخ درخت . (فرهنگ جهانگیری ) (فهرست ولف ) . فرع در مقابل تنه و نرد. در گنابادی معادل شاخه . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ، ذیل شاخ ). در تکلم شاخه است . در پهلوی شاخ ودر
شاختانلغتنامه دهخداشاختان . (اِخ ) دهی است از دهستان منگور بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد، در جهل و هشت هزارگزی جنوب باختر مهابادو سی و هفت هزارگزی باختر راه مهاباد به سردشت . کوهستانی و سردسیر است . سکنه ٔ آن یکصد و پنجاه و نه تن کرد سنی اند. آب آن از رودخانه ٔ بادین آباد تأمین میشود و محصولات آن
شاختلخانلغتنامه دهخداشاختلخان . [ خ َ ت َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، در 62 هزارگزی جنوب باختری اهواز و 4 هزارگزی خاور راه خرمشهر به آبادان . دشت و گرمسیر است . سکنه ٔ آن 10
نشاختلغتنامه دهخدانشاخت . [ ن ِ ] (مص مرخم ، اِمص ) نشاند. رجوع به نشاختن شود. || به معنی تعیین هم آمده است که خبر دادن و آشکار ساختن و خاص گردانیدن باشد. (برهان قاطع). رجوع به نشاختن شود.