شادمانلغتنامه دهخداشادمان . (اِخ ) (حصار) قلعه ٔ شومان . (الشومان ) که در ناحیه ٔ قبادیان و جنوب شهر واشجرد قرار داشت . لسترنج درباره ٔ این حصار نویسد: در قسمت علیای رود قبادیان و باختر پل سنگی ، شهر واشجرد واقع بود که بگفته ٔ اصطخری به اندازه ٔ ترمد وسعت داشت و بمسافت اندکی در جنوب آن ، قلعه ٔ
شادمانلغتنامه دهخداشادمان . (اِخ ) برادر شیرویه پسر کسری ̍ پرویز. چون شیرویه پادشاه گشت او را همچون پدر و هفده تن دیگر ازبرادرانش ، از بزرگان و عاقلان شایسته ٔ پادشاهی ، بکشت و بفرمود کشتن . (از مجمل التواریخ و القصص ص 37).
شادمانلغتنامه دهخداشادمان . (اِخ ) دیهی از دهستان کهنه بخش جغتای شهرستان سبزوار، واقع در 30 هزارگزی باختر جغتای ، سر راه مالرو عمومی جغتای به شریف آباد، در دامنه ٔ کوه ، آب و هوای آن معتدل ، سکنه ٔ آن 89 تن است . آب آن از چشمه
شادمانلغتنامه دهخداشادمان . (ص مرکب ، ق مرکب ) (از: شاد + مان ، بمعنی شادمنش ). (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص 73). مسرور. فرحناک . (شعوری ). خوشحال و شاد. (فرهنگ نظام ). خرم . خوش . خوشوقت . شادان . شادانه . مرح . نشیط. ناشط. مسرور. بهیج . مبتهج . فَرِح
مبتهجدیکشنری عربی به فارسیشناور , سبک , سبکروح , خوشدل , بشاش , خوش روي , سرحال , بابشاشت , شاد , دلگشا , شادمان هلهله کننده , فرخنده , فيروز
شادمانلغتنامه دهخداشادمان . (اِخ ) (حصار) قلعه ٔ شومان . (الشومان ) که در ناحیه ٔ قبادیان و جنوب شهر واشجرد قرار داشت . لسترنج درباره ٔ این حصار نویسد: در قسمت علیای رود قبادیان و باختر پل سنگی ، شهر واشجرد واقع بود که بگفته ٔ اصطخری به اندازه ٔ ترمد وسعت داشت و بمسافت اندکی در جنوب آن ، قلعه ٔ
شادمانلغتنامه دهخداشادمان . (اِخ ) برادر شیرویه پسر کسری ̍ پرویز. چون شیرویه پادشاه گشت او را همچون پدر و هفده تن دیگر ازبرادرانش ، از بزرگان و عاقلان شایسته ٔ پادشاهی ، بکشت و بفرمود کشتن . (از مجمل التواریخ و القصص ص 37).
شادمانلغتنامه دهخداشادمان . (اِخ ) دیهی از دهستان کهنه بخش جغتای شهرستان سبزوار، واقع در 30 هزارگزی باختر جغتای ، سر راه مالرو عمومی جغتای به شریف آباد، در دامنه ٔ کوه ، آب و هوای آن معتدل ، سکنه ٔ آن 89 تن است . آب آن از چشمه
شادمانلغتنامه دهخداشادمان . (ص مرکب ، ق مرکب ) (از: شاد + مان ، بمعنی شادمنش ). (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص 73). مسرور. فرحناک . (شعوری ). خوشحال و شاد. (فرهنگ نظام ). خرم . خوش . خوشوقت . شادان . شادانه . مرح . نشیط. ناشط. مسرور. بهیج . مبتهج . فَرِح
حصار شادمانلغتنامه دهخداحصار شادمان . [ ح ِ رِ دِ ] (اِخ ) شهری است نزدیک بلخ . شهری است از ماوراءالنهر. (شعوری از شرفنامه ). و رجوع به حبیب السیر ج 2 صص 125 و 126 و 142</
شادمانلغتنامه دهخداشادمان . (اِخ ) (حصار) قلعه ٔ شومان . (الشومان ) که در ناحیه ٔ قبادیان و جنوب شهر واشجرد قرار داشت . لسترنج درباره ٔ این حصار نویسد: در قسمت علیای رود قبادیان و باختر پل سنگی ، شهر واشجرد واقع بود که بگفته ٔ اصطخری به اندازه ٔ ترمد وسعت داشت و بمسافت اندکی در جنوب آن ، قلعه ٔ
شادمانلغتنامه دهخداشادمان . (اِخ ) برادر شیرویه پسر کسری ̍ پرویز. چون شیرویه پادشاه گشت او را همچون پدر و هفده تن دیگر ازبرادرانش ، از بزرگان و عاقلان شایسته ٔ پادشاهی ، بکشت و بفرمود کشتن . (از مجمل التواریخ و القصص ص 37).
شادمانلغتنامه دهخداشادمان . (اِخ ) دیهی از دهستان کهنه بخش جغتای شهرستان سبزوار، واقع در 30 هزارگزی باختر جغتای ، سر راه مالرو عمومی جغتای به شریف آباد، در دامنه ٔ کوه ، آب و هوای آن معتدل ، سکنه ٔ آن 89 تن است . آب آن از چشمه
شادمانلغتنامه دهخداشادمان . (ص مرکب ، ق مرکب ) (از: شاد + مان ، بمعنی شادمنش ). (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص 73). مسرور. فرحناک . (شعوری ). خوشحال و شاد. (فرهنگ نظام ). خرم . خوش . خوشوقت . شادان . شادانه . مرح . نشیط. ناشط. مسرور. بهیج . مبتهج . فَرِح