شادی کنانلغتنامه دهخداشادی کنان . [ ک ُ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) مسرت کنان . در حال شادی کردن : چو از کوه و از دشت برداشت بهرهمی رفت شادی کنان سوی شهر. فردوسی .چو بیژن نشسته میان زنان ب
شادی کنانفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهدر حال شادی کردن: ◻︎ مگوی انده خویش با دشمنان / که لاحول گویند شادیکنان (سعدی: ۱۲۸).
شادیگویش اصفهانی تکیه ای: šâdi طاری: xošhâli / šâdi طامه ای: šâdi طرقی: šâdi / xošhâli کشه ای: šâdi نطنزی: šâdi
شادیفرهنگ مترادف و متضاد۱. ابتهاج، انبساط، بهجت، خرمی، خوشحالی، سرور، شادمانی، فرح، مسرت، نزهت، نشاط ۲. جشن، طرب، عشرت، عیش ۳. بوزینه، میمون ≠ اندوه، غم
شادیدیکشنری فارسی به انگلیسیcheer, delight, disport, festiveness, gayness, happiness, jollity, joy, joyousness, lift, merriment, sunshine
کنانلغتنامه دهخداکنان . [ ک ُ ] (نف ، ق ) از: کُن (کننده ) + ان (پساوند بیان حالت ). در حال کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کننده و نماینده و همیشه به طور ترکیب استعمال می ش
طعنه زنانلغتنامه دهخداطعنه زنان . [ طَ ن َ / ن ِ زَ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال طعنه زدن و عیبجوئی : خواجه شادی کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه زنان که پدرم فرتوت . (گلستان ).
اندهلغتنامه دهخداانده . [ اَ دُه ْ ] (اِ) مخفف اندوه است که گرفتگی دل و دلگیری باشد. (برهان قاطع). گرفتگی دل . غم . (از انجمن آرا). تیمار. حزن . هم . (یادداشت مؤلف ). خدوک . غص
لاحوللغتنامه دهخدالاحول . [ ح َ ] (ع جمله ٔ اسمیه ) (از: «لا» + «حول ») مختصر «لاحول و لاقوة الا باﷲ العلی العظیم » است و آن رابرای راندن دیو و شیطان ، بر زبان آرند : از گفتن لاح
منادیلغتنامه دهخدامنادی . [ م ُ ] (ع ص ) ندادهنده که برای اظهار امر حاکم در شهر می گردد. (غیاث ) (آنندراج ). آنکه ندا می کند وبه آواز بلند مردم را برای امری آگاه می کند و جار می