شاندلغتنامه دهخداشاند. (اِخ ) چاندرا . نام شاعر و مورخ هندو است . وی در قرن دوازدهم میلادی میزیسته است . (از معجم المنجد).
ساندلغتنامه دهخداساند. (اِخ ) ژرژ (1804 - 1876م .). وی رمان نویس فرانسه و متولد در پاریس است . تألیفات وی روح زنده و احساسات تازه ای بنفس میدهند. وی تصوری افسانه آمیز و روانشناختی و مطبوع و دلپذیر خارج از یک سبک کاملاً هنری
صیانتلغتنامه دهخداصیانت . [ ن َ ] (ع مص ) صیانة. نگه داشتن . نگهبانی . (غیاث اللغات ). صون . صیانة. حفظ. وقایة. نگاهداری . خویشتن بازداشتن : از صیانت هیچ با فاجر نیامیزی بهم هرکه با فاجر نشیند همچنان فاجر شود. منوچهری .... و صیانت ن
شاندرمنلغتنامه دهخداشاندرمن . [ دِ م َ ] (اِخ ) از بلوکات طوالش گیلان است که از شمال محدود است به طالش دولاب و از جنوب به ماسال و از مشرق به گسگر و از مغرب بخلخال . قریب 3000تن سکنه دارد. قرای معتبر آن عبارتند از: انجیلان ، شالکی ، دوماف . اهالی آن چادرنشین و اغ
شاندانلغتنامه دهخداشاندان . [ ن َ ] (اِ مرکب ) مخفف شانه دان ، آن کیسه یا چیزی که در آن شانه نگاهدارند. (آنندراج ). شانه دان . غلاف شانه و مشط. (ناظم الاطباء).
شاندزلغتنامه دهخداشاندز. [ دِ ] (اِخ ) شاندیز. در بلاد خراسان و از قرای آن قریه ٔ ارغد (بوزن سرمد) است و مولانا محمد اسماعیل عارف متخلص به وجدی (ره ) که از کملین مشایخ عهد بود و در 1232 هَ . ق . رحلت نمود از آنجاست . (از انجمن آرا) (آنندراج ). هدایت در انجمن آ
شاندنلغتنامه دهخداشاندن . [ دَ ] (مص ) بمعنی شانه کردن : همی شاند؛ یعنی : پیوسته شانه میکرد. (از حاشیه ٔ لغت فرس اسدی ص 61). شانه کردن بود. (فرهنگ جهانگیری ). شانه کردن باشد.(برهان قاطع). بمعنی شانه کردن نیز آمده . (فرهنگ رشیدی ). شانه کردن موی . (انجمن آرا).
شانندهلغتنامه دهخداشاننده . [ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف )نعت فاعلی از شاندن . که شاند. رجوع به شاندن شود.
نشاندنیلغتنامه دهخدانشاندنی . [ ن َ دَ ] (ص لیاقت ) که درخور شاندن نیست . که نباید شاند. (یادداشت مؤلف ). رجوع به شاندن شود.
شانیدنلغتنامه دهخداشانیدن . [ دَ ] (مص ) بمعنی شانه کردن . (آنندراج بنقل از غیاث اللغات ). || حلاجی کردن . (ناظم الاطباء). || مخفف نشاندن . (غیاث اللغات بنقل از جهانگیری ). رجوع به شاند و شاندن شود.
کلجلغتنامه دهخداکلج . [ ک َ / ک ِ ] (اِ) سبد حمامی باشدکه بدان زبال کشند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 61). سبدگرمابه بان و کناس را گویند که بدان سرگین و پلیدیهاکشند. (برهان ). مزبله و سله ٔ کناس . (انجمن آرا) (ازآنندراج ). سبد ح
لاندنلغتنامه دهخدالاندن . [ دَ ] (مص ) جنبانیدن . حرکت دادن . افشاندن . تکان دادن : با دفتر اشعار برِ خواجه شدم دی من شعر همی خواندم و او ریش همی لاندصد کلج پر از گوه عطا کرد بر آن ریش گفتم که بدان ریش که دی خواجه همی شاند. طیان .</
شاندرمنلغتنامه دهخداشاندرمن . [ دِ م َ ] (اِخ ) از بلوکات طوالش گیلان است که از شمال محدود است به طالش دولاب و از جنوب به ماسال و از مشرق به گسگر و از مغرب بخلخال . قریب 3000تن سکنه دارد. قرای معتبر آن عبارتند از: انجیلان ، شالکی ، دوماف . اهالی آن چادرنشین و اغ
شاندانلغتنامه دهخداشاندان . [ ن َ ] (اِ مرکب ) مخفف شانه دان ، آن کیسه یا چیزی که در آن شانه نگاهدارند. (آنندراج ). شانه دان . غلاف شانه و مشط. (ناظم الاطباء).
شاندزلغتنامه دهخداشاندز. [ دِ ] (اِخ ) شاندیز. در بلاد خراسان و از قرای آن قریه ٔ ارغد (بوزن سرمد) است و مولانا محمد اسماعیل عارف متخلص به وجدی (ره ) که از کملین مشایخ عهد بود و در 1232 هَ . ق . رحلت نمود از آنجاست . (از انجمن آرا) (آنندراج ). هدایت در انجمن آ
شاندنلغتنامه دهخداشاندن . [ دَ ] (مص ) بمعنی شانه کردن : همی شاند؛ یعنی : پیوسته شانه میکرد. (از حاشیه ٔ لغت فرس اسدی ص 61). شانه کردن بود. (فرهنگ جهانگیری ). شانه کردن باشد.(برهان قاطع). بمعنی شانه کردن نیز آمده . (فرهنگ رشیدی ). شانه کردن موی . (انجمن آرا).
خشکافشاندdry spray 1واژههای مصوب فرهنگستانپوششی شنی که براثر خشک شدن جزئی ذرات افشاندهشده پیش از رسیدن به سطح ایجاد شده باشد
بیشافشاندover spray, drift 1واژههای مصوب فرهنگستانآن مقدار از بخش جامد مادۀ پوششی افشاندهشدهای که به جای سطح مورد نظر به سطوح مجاور چسبیده باشد
پودر آبافشاندwater atomized powderواژههای مصوب فرهنگستانپودری متشکل از دانههای بیشکل یا کشیده که براثر برخورد رشتۀ فلز با آبِ تحت فشار ایجاد میشود
پودر ریزافشاندatomized powderواژههای مصوب فرهنگستانپودری متشکل از دانههایی با اندازههای متفاوت که از پراکنش مادۀ قابل ذوب در جریان پیوسته و سریع یک سیال حاصل میشود
پودر گازاَفشاندgas atomized powderواژههای مصوب فرهنگستانپودری کروی که براثر خروج گاز از یک افشانک و از هم پاشیده شدن رشتۀ مذاب ایجاد میشود