شبستلغتنامه دهخداشبست . [ ش ِ ب ِ ] (ص ) چیزی را گویند که بر طبع گران و ناخوش آید. (برهان قاطع). گران و بغیض بود. (فرهنگ نظام ) : پنجاه سال رفتی از گاهواره تا گوربر ناخوشی بریدی راهی بدین شبستی . ناصرخسرو.رجوع به شبشت شود.
شبشتلغتنامه دهخداشبشت . [ ش ِ ب ِ] (ص ) به معنی شبست آمده است چه در فارسی سین بی نقطه و نقطه دار به هم تبدیل می یابند. (از برهان ). گران و بغیض بود. (صحاح الفرس ) (فرهنگ نظام ) : حاکم آمد یکی بغیض و شبشت ریشکی گنده و پلیدک و زشت . معروفی .
شبشتفرهنگ فارسی عمید= شبست: ◻︎ حاکم آمد یکی به غیض و شبشت / ریشکی گنده و پلیدک و زشت (معروفی: شاعران بیدیوان: ۱۴۰).
شبستانلغتنامه دهخداشبستان . [ ش َ ب ِ ] (اِ مرکب ) خوابگاه . (ناظم الاطباء). به معنی شب خانه است که حرمسرای پادشاهان و خلوتخانه و خوابگاه ملوک و سلاطین باشد. (برهان قاطع). آن حصه از سرا که جای توقف در شب است و اکنون آن را اندرون و اندرونی و زنانه گویند.(فرهنگ نظام ). حرمسرای . (ناظم الاطباء) <s
شبستانیلغتنامه دهخداشبستانی . [ ش َ ب ِ ] (ص نسبی ) منسوب به شبستان : دل از تعلیم غم پیچد معاذاﷲ که بگذارم که غم پیر دبستانست و دل طفل شبستانی . خاقانی .و رجوع به شبستان شود.
شبسترلغتنامه دهخداشبستر. [ ش َ ب ِ ت َ ] (اِخ ) قصبه ٔ مرکز بخش شبستر واقع در 53 هزارگزی باختری تبریز. دارای 7640 تن سکنه . آب آن از چشمه و رود چای دره و محصول آن غلات ، حبوبات و پنبه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span cl
شبسترلغتنامه دهخداشبستر. [ ش َ ب ِ ت َ ] (اِخ ) نام یکی از بخشهای شش گانه ٔ شهرستان تبریز. این بخش 71 آبادی دارد و سکنه ٔ آن 77980 تن است که با سکنه ٔ خود شبستر 85620 تن میشود. آب آن از برفهای
شبستریلغتنامه دهخداشبستری . [ ش َ ب ِ ت َ ] (اِخ ) شیخ محمودبن عبدالکریم ملقب به سعدالدین در قصبه ٔ شبستر هفت فرسنگی تبریز تولد یافت . از تاریخ زندگانی او اطلاع وسیعی به دست نیست وظاهراً سراسر عمر را بر خلاف زمانه ٔ آشفته و عصر پرآشوب خویش به آرامش و سکون بدون حادثه ٔ مهمی در تبریزیا نزدیکی آن
شبشتلغتنامه دهخداشبشت . [ ش ِ ب ِ] (ص ) به معنی شبست آمده است چه در فارسی سین بی نقطه و نقطه دار به هم تبدیل می یابند. (از برهان ). گران و بغیض بود. (صحاح الفرس ) (فرهنگ نظام ) : حاکم آمد یکی بغیض و شبشت ریشکی گنده و پلیدک و زشت . معروفی .
شبشتفرهنگ فارسی عمید= شبست: ◻︎ حاکم آمد یکی به غیض و شبشت / ریشکی گنده و پلیدک و زشت (معروفی: شاعران بیدیوان: ۱۴۰).
رهانلغتنامه دهخدارهان . [ رِ ] (ع مص ) گرو بستن به تاختن اسب . (از آنندراج ) (از غیاث اللغات ). مصدر به معنی مراهنة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). با کسی گرو بستن . (مصادر اللغه ٔ زوزنی ). شرط بستن . (فرهنگ فارسی معین ). نذربندی و شرط : نوبت زنگی است رومی شد نهان
ثقیللغتنامه دهخداثقیل . [ ث َ ] (ع ص ) گران . وزین . سنگین .مقابل خفیف ، سبک . گران سنگ . گران به وزن . || گران جان . آنکه صحبت وی را ناخوش دارند. (منتهی الارب ). خَلنفَع. ناکس . شبشت . شبست . دهلب : چون بخواند نامه ٔ خود آن ثقیل داند او که سوی زندان شد رحیل .<
سحابلغتنامه دهخداسحاب . [ س َ ] (ع اِ) ابر. (دهار) (ترجمان القرآن ). ابری بارنده . (مهذب الاسماء) : یکی کوه بینی سر اندر سحاب که بر وی نپرّید پرّان عقاب . فردوسی .چو تیر از کمان یا چو برق از سحاب همی رفت بی خورد و آرام و خواب .
شبستانلغتنامه دهخداشبستان . [ ش َ ب ِ ] (اِ مرکب ) خوابگاه . (ناظم الاطباء). به معنی شب خانه است که حرمسرای پادشاهان و خلوتخانه و خوابگاه ملوک و سلاطین باشد. (برهان قاطع). آن حصه از سرا که جای توقف در شب است و اکنون آن را اندرون و اندرونی و زنانه گویند.(فرهنگ نظام ). حرمسرای . (ناظم الاطباء) <s
شبستان فروزلغتنامه دهخداشبستان فروز. [ ش َ ب ِ ف ُ ] (نف مرکب ) که شبستان روشن و فروزان سازد. که روشنی بخش شبستان گردد. || (اِ مرکب ) چراغهائی که در شبستان جهت روشنایی و زینت میگذارند. (ناظم الاطباء).
شبستانیلغتنامه دهخداشبستانی . [ ش َ ب ِ ] (ص نسبی ) منسوب به شبستان : دل از تعلیم غم پیچد معاذاﷲ که بگذارم که غم پیر دبستانست و دل طفل شبستانی . خاقانی .و رجوع به شبستان شود.
شبسترلغتنامه دهخداشبستر. [ ش َ ب ِ ت َ ] (اِخ ) قصبه ٔ مرکز بخش شبستر واقع در 53 هزارگزی باختری تبریز. دارای 7640 تن سکنه . آب آن از چشمه و رود چای دره و محصول آن غلات ، حبوبات و پنبه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span cl
شبسترلغتنامه دهخداشبستر. [ ش َ ب ِ ت َ ] (اِخ ) نام یکی از بخشهای شش گانه ٔ شهرستان تبریز. این بخش 71 آبادی دارد و سکنه ٔ آن 77980 تن است که با سکنه ٔ خود شبستر 85620 تن میشود. آب آن از برفهای