شجیدنلغتنامه دهخداشجیدن . [ش َ دَ ] (مص ) سرمازده شدن . (از لغت نامه ٔ اسدی در حاشیه ٔ لغت شجد). به سرمای سخت تباه شدن . (یادداشت مؤلف ). || سرما خوردن . (برهان ) : خاک دریا شود بسوزد آب بفسرد نار و برق بشجاید. دقیقی .رجوع به شجای
سجیدنلغتنامه دهخداسجیدن . [ س َ دَ ] (مص ) سرمای سخت شدن . (برهان ) (آنندراج ) (شرفنامه ).متعدی آن «سجانیدن ». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
سزیدنلغتنامه دهخداسزیدن . [ س َ دَ ] (مص ) لایق شدن . (آنندراج ). لایق آمدن . سزاوار گردیدن . (برهان ) . لایق بودن . درخور بودن : ناز اگر خوب را سزاست بشرطنسزد جز ترا کرشمه و ناز. رودکی .اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیندکه رخ
بشجیدنلغتنامه دهخدابشجیدن . [ ب َ دَ ] (مص ) بشجاییدن . شجاییدن . (لغت فرس اسدی چ پاول هورن ). رجوع به بشجاییدن ، شجاییدن شود.
بشجاییدنلغتنامه دهخدابشجاییدن . [ ب َ دَ ] (مص ) شجاییدن . بشجیدن . یخ زدن . سرمازدن . شجام زدن : صورت خشمت ار زهیبت خویش ذره ای را بخاک بنماید.خاک دریا شود بسوزد آب بفسرد آفتاب و بشجاید. دقیقی .و رجوع به هریک از کلمات فوق در ج
شجیدنلغتنامه دهخداشجیدن . [ش َ دَ ] (مص ) سرمازده شدن . (از لغت نامه ٔ اسدی در حاشیه ٔ لغت شجد). به سرمای سخت تباه شدن . (یادداشت مؤلف ). || سرما خوردن . (برهان ) : خاک دریا شود بسوزد آب بفسرد نار و برق بشجاید. دقیقی .رجوع به شجای
بشجاییدنلغتنامه دهخدابشجاییدن . [ ب َ دَ ] (مص ) شجاییدن . بشجیدن . یخ زدن . سرمازدن . شجام زدن : صورت خشمت ار زهیبت خویش ذره ای را بخاک بنماید.خاک دریا شود بسوزد آب بفسرد آفتاب و بشجاید. دقیقی .و رجوع به هریک از کلمات فوق در ج