شخص حقوقیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: تضاد در عمل (اختیار فردی) ی، شرکت، مؤسسه، بنگاه، بنگاه تجاری، انستیتو، بنیاد شرکت، شرکت سهامی، شرکت تضامنی، شرکت بامسئولیت محدود، شرکت سهامی خاص، شرکت سهامی عام، پذیرفتهشده دربورس سندیکا، کارتل، مونوپُلی، انحصار شرکت تعاونی، شرکتتعاونی چندمنظوره، بسیج تعاون موسسۀغیرانتفاعی شرکت تولیدی، خدمات
شخزلغتنامه دهخداشخز. [ ش َ ] (ع مص ) بی آرامی و بی آرام کردن . (منتهی الارب ). مضطرب شدن . (از اقرب الموارد). || در مشقت و رنج انداختن . (منتهی الارب ). || دشوار شدن امر بر کسی . (از اقرب الموارد). || کسی را به نیزه زدن . || کور کردن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || برآغالانیدن قوم را
شخسلغتنامه دهخداشخس . [ ش َ ] (ع مص ) بی آرامی و بی آرام نمودن . (از منتهی الارب ). مضطرب شدن . (از اقرب الموارد). || اختلاف کردن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (از باب فتح ) واکردن خر دهان خود را وقت خمیازه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
شخشلغتنامه دهخداشخش . [ ش َ ] (اِمص ) اسم است از شخیدن . لخشیدن که پای از زمین جدا شدن باشد. (برهان ). لغزیدن . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). سُریدن . افتادن . (آنندراج ). افتادن . (برهان ) (از انجمن آرا). افتادگی بجای . (فرهنگ رشیدی ) : سمندش چنان بسپرد قله ها
جُرم شخص حقوقیcorporate crime, organisational crimeواژههای مصوب فرهنگستانتخطی مجرمانه از اساسنامه توسط یک شخصیت حقوقی مستقل یا مدیرعامل یا کارکنان یا نمایندۀ قانونی شرکت برای سودرسانی به شرکت
گشتگذار زبانlanguage study tour provider, LSPواژههای مصوب فرهنگستانشخص حقوقی مانند مدرسه یا گشتپرداز یا سفرگذاری که برنامههای آموزش زبان و خدمات مرتبط با آن را به مشتریان خود ارائه میدهد
شرکت 2corporationواژههای مصوب فرهنگستانشخص حقوقی که حقوق و تعهدات آن مستقل از حقوق و تعهدات سهامداران است و فعالیت آن براساس مجوز دولت مشروعیت مییابد متـ . شرکت سهامی
مالکانهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مناسبات ملکی مالکانه، ملکی، مالکیت، ملک، زمین منقول، غیر منقول شخصی، خصوصی، اختصاصی، استحقاقی سهامی، تجاری، ثبتشده [شخص حقوقی] ثبتشده [امتیاز و اختراع] ◄انحصاری موروثی، متصرفه، متصرفی، مستغلاتی مایهدار، دارای امتیاز {مربوط به دارایی:} همگانی، مشترک، مشاع وقفی، موروثی محرز، بلامعارض، حَقه،
مالکیتمشاعفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مناسبات ملکی ] مالکیتمشاع، تصرف مشترک، تعهد تضامنی مالکیت مشترک، مالکیت عامه، ملک دولتی، ملکعمومی، اوقاف، وقف شخصیت حقوقی، سهامداری، شرکت، شرکت سهامی، شخص حقوقی شرکت تعاونی، فروشگاه تعاونی، مزارع اشتراکی، کلخوز سوسیالیسم، کمونیسم ملکعمومی، انفال، اموال عمومی، منابع طبیعی، [◄ برکت 171]، کمون،
سازمانفرهنگ فارسی طیفیمقوله: نظم ، نظام، سامانه، هیئت، تشکیلات، ارگان، ساختار، بافت، بدنه، بدن، ارگانیسم آرایه حزب، رژیم، سازمان سیاسی تشکیلات سازمانی، ساختار سازمانی، نمودار سازمانی، چارت سازمانی، سلسله مراتب، هرمسازمانی کارخانه، اداره، دفتر، کارگاه نهاد، مؤسسه، شرکت، شخص حقوقی، نهادآموزشی، مدرسه، نهاد علمی عریضوطویل،
شخصلغتنامه دهخداشخص . [ ش َ ] (ع مص ) تناور شدن . (منتهی الارب ). || یوسف بن مانع در شرح نصاب نوشته که : مأخوذ از شخوص است که به معنی پدید آمدن چیزی است . (غیاث اللغات ).
شخصلغتنامه دهخداشخص . [ ش َ ](اِخ ) دهی از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه . دارای 72 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول آن غلات ، نخود و بزرک است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
شخصدیکشنری عربی به فارسیتشخيص دادن , برشناخت کردن , داراي شخصيت کردن , شخصيت دادن به , رل ديگري بازي کردن
شخصدیکشنری عربی به فارسیدخشه , شخص , فرد , تک , منحصر بفرد , متعلق بفرد , نفر , ادم , کس , وجود , ذات , هيکل , سفت , شق , سيخ , مستقيم , چوب شده , مغلق , سفت کردن , شق کردن
شخصفرهنگ فارسی عمید۱. سیاهی انسان که از دور دیده شود.۲. آدمی؛ انسان.۳. خود (برای تٲکید): شخص شما.۴. (حقوق) آنکه دارای حق و وظیفه است: شخص حقیقی.۵. [قدیمی] بدن انسان؛ کالبد مردم؛ تن.⟨ شخص اول مملکت: [مجاز] ارجمندترین و گرامیترین شخص که در مملکت مقامش از همه بالاتر باشد؛ پادشاه؛ رئیس
متشخصلغتنامه دهخدامتشخص . [ م ُ ت َ ش َخ ْ خ ِ ] (ع ص ) جدا و ممتاز. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || مرد معتبر و دارای آبرو و صاحب شأن و خدم و حشم . (ناظم الاطباء). و رجوع به تشخص شود.
نامشخصلغتنامه دهخدانامشخص . [ م ُ ش َخ ْ خ َ ] (ص مرکب ) نامعین . (ناظم الاطباء). بی تحقیق و نامعین . (غیاث اللغات ). || آنکه بر یک وضع و حالت نباشد.(آنندراج ) (از غیاث اللغات ). نااستوار. ناپایدار. تغیرپذیر. بی قرار. متردد. (ناظم الاطباء) : همچون کلیم دیگر یک نامشخص
مشخصلغتنامه دهخدامشخص . [ م ُ ش َخ ْ خ ِ ] (ع ص ) تشخیص دهنده . || مایه ٔ تشخیص و امتیاز چیزی از نظائر خود.
مشخصلغتنامه دهخدامشخص . [ م ُ ش َخ ْخ َ ] (ع ص ) تشخیص کرده شده . و نامشخص ، آنکه بر یک وضع و حالت نباشد. (آنندراج ). معین . محقق . معین شده . محقق شده . قرارداده شده . (از ناظم الاطباء) : در مدینه مصطفی دین مشخص دان و بس زآنکه از دین در مدینه اصل و بنیان آمده
شخصلغتنامه دهخداشخص . [ ش َ ] (ع مص ) تناور شدن . (منتهی الارب ). || یوسف بن مانع در شرح نصاب نوشته که : مأخوذ از شخوص است که به معنی پدید آمدن چیزی است . (غیاث اللغات ).