شمعدیکشنری عربی به فارسیموم , مومي شکل , شمع مومي , رشد کردن , زياد شدن , رو به بدر رفتن , استحاله يافتن
دمسازلغتنامه دهخدادمساز. [ دَ ] (نف مرکب ) دردآشنا. هم آهنگ . سازگار. سازوار. موافق . (یادداشت مؤلف ). موافق و هم آهنگ و همساز. (ناظم الاطباء). همنفس و همراز. (انجمن آرا)(آنندرا
بت رولغتنامه دهخدابت رو. [ ب ُ ] (ص مرکب ) بت روی . که روی چون بت دارد. که زیباست . زیباروی . خوبروی . خوشگل . دلبر. معشوق . جمیل . زیبا مانند بت . (ناظم الاطباء) : ابا خواهران ی
نامی ترمدیلغتنامه دهخدانامی ترمدی . [ ی ِ ت َم َ ] (اِخ ) (میر... خان ) محمدمعصوم بن میر سیدصفائی ترمدی بکری . از شاعران اواخر قرن دهم و اوایل قرن یازدهم است . وی به روایت مؤلف «شمع
نوابلغتنامه دهخدانواب . [ ن َوْ وا ] (اِخ ) محمدصدیق حسن خان بهار قنوجی بخارائی (سید...)، ملقب به امیرالملک و متخلص به نواب . از شاعران قرن سیزدهم هجری و مؤلف تذکره ٔ شمع انجمن
مجلس افروزلغتنامه دهخدامجلس افروز. [ م َ ل ِ اَ ] (نف مرکب )مجلس افروزنده . که مجلس را بیفروزد. که مجلس را روشن کند. که محفل رابه وجود خود منور کند : به آیین جهانداران یکی روزبه مجلس