چشمه چشمهلغتنامه دهخداچشمه چشمه . [ چ َ / چ ِ م َ / م ِ چ َ / چ ِ م َ / م ِ ] (ص مرکب ) سوراخ سوراخ و متخلخل . (ناظم الاطباء). مشبک و خانه خانه چون لانه ٔ زنبور <
چشمهلغتنامه دهخداچشمه . [ چ َ /چ ِ م َ / م ِ ] (اِخ ) محلی است که مرکز پادگان تیپ خاش شهرستان زاهدان میباشد و در 6 هزارگزی باختر خاش ، کنار راه فرعی خاش به نرماشیر و بم واقع شده . دامنه ٔکوه
بی سوزلغتنامه دهخدابی سوز. (ص مرکب ) (از: بی + سوز) که سوز ندارد. || کسی که شمع را خاموش کند. (ناظم الاطباء).
پت پتلغتنامه دهخداپت پت . [ پ ِ پ ِ ] (اِصوت ) حکایت صوت پیاپی فتیله ٔ چراغ گاه بآخر رسیدن روغن . جرِست چراغ و شمع میران . بانگ فتیله ٔ چراغ و شمع چون خاموش شدن خواهد. آواز فتیله ٔ چراغ چون روغن آمیخته به آب دارد یا روغن آن نزدیک به برسیدن است .- پت پت کردن (چراغ یاشمع)</s
راهی شدنلغتنامه دهخداراهی شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) روانه شدن و سفر کردن . (ناظم الاطباء). براه افتادن . (یادداشت مؤلف ). روانه شدن . (بهار عجم ). جاری شدن . روانه گشتن . روان شدن . عزیمت کردن . راه رفتن : بسیل نوبهار از جا نمی خیزد غبار من خوش آن رهرو که تا گوی
خاموش کردنلغتنامه دهخداخاموش کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) از آواز یا سخن بازداشتن . ساکت کردن . بی صدا کردن . از گفتار بازداشتن . خاموش ساختن . خاموش گردانیدن . رجوع به «خاموش ساختن » و «خاموش گردانیدن » شود. اِسکات . (تاج المصادر بیهقی ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (تاج العروس ).
شمعلغتنامه دهخداشمع. [ ش َم ْ / ش َ م َ ] (ع اِ) موم شمع (و آن مولد است ). (منتهی الارب ). موم عسل که از آن برای روشنایی استفاده کنند. (از اقرب الموارد). موم . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از غیاث ) (دهار) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). ابومونس . (از منتهی الا
شمعلغتنامه دهخداشمع. [ ش َ ] (ع مص ) بازی و مزاح کردن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). بازی کردن . (از تاج المصادر بیهقی ) (دهار). || پریشان و متفرق شدن چیزی . || ترک دادن چیزی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
شمعلغتنامه دهخداشمع. [ ش َم ْ / ش َ م َ ] (ع اِ) موم شمع (و آن مولد است ). (منتهی الارب ). موم عسل که از آن برای روشنایی استفاده کنند. (از اقرب الموارد). موم . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از غیاث ) (دهار) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). ابومونس . (از منتهی الا
شمعدیکشنری عربی به فارسیموم , مومي شکل , شمع مومي , رشد کردن , زياد شدن , رو به بدر رفتن , استحاله يافتن
شمعفرهنگ فارسی عمید۱. موم؛ مادهای که از مخلوط پیه، آهک و اسیدسولفوریک میسازند و میان آن برای روشن کردن فتیله قرار میدهند.۲. وسیلهای است در موتور اتومبیل که در سرسیلندر قرار دارد و بهوسیلۀ آن جرقه به داخل سیلندر زده میشود و گاز منفجر میگردد.
تاج شمعلغتنامه دهخداتاج شمع. [ ج ِ ش َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شعله ٔ شمع. (غیاث اللغات از مصطلحات ) (آنندراج ) : به مجلس اشک ریزان سر نهادم ز تاج شمع بالین برنهادم . زلالی (از آنندراج ).بنامش می کنم اول رقم منشور دیوان راچو تا
شمعلغتنامه دهخداشمع. [ ش َ ] (ع مص ) بازی و مزاح کردن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). بازی کردن . (از تاج المصادر بیهقی ) (دهار). || پریشان و متفرق شدن چیزی . || ترک دادن چیزی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
شمعلغتنامه دهخداشمع. [ ش َم ْ / ش َ م َ ] (ع اِ) موم شمع (و آن مولد است ). (منتهی الارب ). موم عسل که از آن برای روشنایی استفاده کنند. (از اقرب الموارد). موم . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از غیاث ) (دهار) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). ابومونس . (از منتهی الا
دیرالشمعلغتنامه دهخدادیرالشمع. [ دَ رُش ْ ش َ ] (اِخ ) نام دیری کهنسال است در نزد مسیحیان محترم و در اطراف جیزه در قاهره واقع است و میان آن تا فسطاط سه فرسخ بطرف نیل است . (از معجم البلدان ).
گیسوی شمعلغتنامه دهخداگیسوی شمع. [ سو ی ِ ش َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از شعله ٔ شمع باشد. (از بهار عجم ) : گیسوی شمع چو آتش نفسان شانه زدندسکه ٔ سوختگی بر پر پروانه زدند.گنجی جربادقانی (از بهار عجم ).