شهرگیلغتنامه دهخداشهرگی . [ ش ُ رَ / رِ ] (حامص ) شهرت . معروفیت : چونک می بیند که میل دلبر اندر شهرگیست اشک می بارد ز رشک آن صنم از دیدگان .مولوی (دیوان شمس تبریزی ).
شحریلغتنامه دهخداشحری . [ ش َ ] (ص نسبی ) منسوب به شحر واقع در عمان . (از انساب سمعانی ). منسوب به شحر ساحل میان عمان و عدن و عنبر شحری را از این ساحل آرند. (از یادداشت مؤلف ).
شحریلغتنامه دهخداشحری . [ ش َ / ش ِ ] (اِخ ) محمدبن عمر اصغر. شاعر و از اهل شحر است . (از منتهی الارب ).
شحریلغتنامه دهخداشحری . [ ش َ / ش ِ ] (اِخ ) محمدبن معاذ. محدث و از ساحل شحر است . (از منتهی الارب ).
شعریلغتنامه دهخداشعری . [ش َ را / ش ُ را / ش ِ را ] (ع اِمص ) شعر. (ناظم الاطباء). دانستن و دریافتن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به شعر شود.
شعریلغتنامه دهخداشعری . [ ش ِ ] (ص نسبی ) منسوب به شعر و نظم . (ناظم الاطباء).- قیاس شعری ؛ نوعی قیاس از منطق . (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (یادداشت مؤلف ).رجوع به شعر شود.
شهرگیرلغتنامه دهخداشهرگیر. [ ش َ ] (اِخ ) نام سردار سپه اردشیر بابکان . (از ولف ) : یکی مرد بد نام او شهرگیرخردمند و سالار شاه اردشیر.فردوسی .فرودآمد از دژ دوان اردشیرپیاده بشد پیش او شهرگیر. فردوسی .<br
شهرگیرلغتنامه دهخداشهرگیر. [ ش َ ] (اِخ ) نام مردی که در میان لشکر اسکندر بوده است . (از ولف ) : یکی مرد بد نام او شهرگیربدستش زن و شوی گشته اسیر.فردوسی .
شهرگیرلغتنامه دهخداشهرگیر. [ش َ ] (نف مرکب ) گیرنده ٔ شهر. فاتح شهر : یکی نامه فرمود پس تا دبیرنویسد ز اسکندر شهرگیر. فردوسی .نبشتند پس نامه ای بر حریرز شاهنشه اسکندر شهرگیر. فردوسی .چنین گفت با او ی
شهرگیرلغتنامه دهخداشهرگیر. [ ش َ ] (اِخ ) نام سردار سپه اردشیر بابکان . (از ولف ) : یکی مرد بد نام او شهرگیرخردمند و سالار شاه اردشیر.فردوسی .فرودآمد از دژ دوان اردشیرپیاده بشد پیش او شهرگیر. فردوسی .<br
شهرگیرلغتنامه دهخداشهرگیر. [ ش َ ] (اِخ ) نام مردی که در میان لشکر اسکندر بوده است . (از ولف ) : یکی مرد بد نام او شهرگیربدستش زن و شوی گشته اسیر.فردوسی .
شهرگیرلغتنامه دهخداشهرگیر. [ش َ ] (نف مرکب ) گیرنده ٔ شهر. فاتح شهر : یکی نامه فرمود پس تا دبیرنویسد ز اسکندر شهرگیر. فردوسی .نبشتند پس نامه ای بر حریرز شاهنشه اسکندر شهرگیر. فردوسی .چنین گفت با او ی