شوخ بستنلغتنامه دهخداشوخ بستن . [ ب َت َ ] (مص مرکب ) پینه بستن دست از کار. (یادداشت مؤلف ): شَثَن ؛ شوخ بستن دست . کَنَب ؛ شوخ بستن دست از عمل . (منتهی الارب ). درشت و سخت و هنگفت شدن دست از کار و محنت و مزدوری و پینه بستن آن . (ناظم الاطباء).
ایستاموجseicheواژههای مصوب فرهنگستانموج ایستادهای در یک حوزة بسته یا نیمبسته که حرکت آونگوار آن پس از اتمام نیروی اولیه ادامه دارد
سوخلغتنامه دهخداسوخ . (اِ) پیاز است و به عربی بصل خوانند. (برهان ) (جهانگیری ) (اوبهی ) (فرهنگ رشیدی ) : می نیابم نان خشک و سوخ شب تو همه حلوا کنی در شب طلب .کسایی .
شویخلغتنامه دهخداشویخ . [ ش ُ وَ ] (ع اِ مصغر) مصغر شیخ (کم استعمال است ). (از منتهی الارب ). و شویخ بالواو قلیلة بل انکرها جماعة. (تاج العروس ). و رجوع به شییخ شود.
شوخلغتنامه دهخداشوخ . (اِ) چرک . (فرهنگ جهانگیری ). چرک جامه که به تازی آن را وسخ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). وسخ . (یادداشت مؤلف ). وسخ و کرس و ریم و کلخج باشد که بر تن و جامه نشیند و گروهی از عامه چرک گویند. (از لغت فرس اسدی ). چرک جامه وچرک بدن . (غیاث اللغات ). چرکی باشد که بر بدن و
شوخ گرفتنلغتنامه دهخداشوخ گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) شوخ بستن . درشت و هنگفت شدن دست از کار و محنت و مزدوری و پینه بستن آن . (ناظم الاطباء). پدید آمدن چرک و وسخ در اندام و پینه بستن دست و پای بالخصوص : اگر شوخ گیرد همه جای من چه باشد دلم از طمع هست پاک .
اقسانلغتنامه دهخدااقسان . [ اِ ] (ع مص ) درشت گردیدن دست و شوخ بستن بکار کشت و آب کشی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
مجللغتنامه دهخدامجل . [ م َ /م َ ج َ ] (ع مص ) شغه بستن دست . (تاج المصادر بیهقی ). آبله گرفتن و شوخ بستن دست از کار. مجول .(از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به شدن سم درخسته به سنگ و شوخ بستن و سخت گردیدن . (از منتهی الارب
شنثلغتنامه دهخداشنث . [ ش َ ن َ ] (ع مص ) درشت شدن و شوخ بستن دست (مقلوب شثن ). یقال : شنثت مشافرالابل ؛ ای غلظت من اکل الشوک . (ناظم الاطباء). رجوع به شثن شود.
شثنلغتنامه دهخداشثن . [ ش َ ] (ع مص ) درشت شدن دست کسی و شوخ بستن آن . (منتهی الارب ). خشن و ستبر شدن . (از اقرب الموارد). || درشت شدن لبهای شتر از خوردن خار. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
شوخلغتنامه دهخداشوخ . (اِ) چرک . (فرهنگ جهانگیری ). چرک جامه که به تازی آن را وسخ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). وسخ . (یادداشت مؤلف ). وسخ و کرس و ریم و کلخج باشد که بر تن و جامه نشیند و گروهی از عامه چرک گویند. (از لغت فرس اسدی ). چرک جامه وچرک بدن . (غیاث اللغات ). چرکی باشد که بر بدن و
شوخفرهنگ فارسی عمید۱. چرک بدن.۲. چرک لباس: ◻︎ اگر شوخ بر جامهٴ من بُوَد / چه باشد دلم از طمع هست پاک (خسروی: شاعران بیدیوان: ۱۷۸).
شوخفرهنگ فارسی عمید۱. شاد؛ خوشحال؛ زندهدل.۲. بذلهگو؛ اهل مزاح.۳. [قدیمی] خوشگل.۴. [قدیمی] گستاخ.⟨ شوخوشنگ: [قدیمی] خوشگل و ظریف.
شوخدیکشنری فارسی به انگلیسیarch, dirt, frivolous, fun, good-humored, jocose, jocular, josher, lively, pus, quizzical, wanton, witty
چشم شوخلغتنامه دهخداچشم شوخ . [ چ َ / چ ِ م ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) چشم گستاخ . دیده ٔ شوخ . چشم بی حیا. چشم سفید : ز چشم خلق فتادم هنوز و ممکن نیست که چشم شوخ من از عاشقی حذر گیرد.سعدی .
پرشوخلغتنامه دهخداپرشوخ . [ پ ُ ] (ص مرکب ) چرکناک .- پرشوخ شدن ؛ چرکناک شدن . چرکناک گردیدن . کلع. (تاج المصادربیهقی ).
شوخلغتنامه دهخداشوخ . (اِ) چرک . (فرهنگ جهانگیری ). چرک جامه که به تازی آن را وسخ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). وسخ . (یادداشت مؤلف ). وسخ و کرس و ریم و کلخج باشد که بر تن و جامه نشیند و گروهی از عامه چرک گویند. (از لغت فرس اسدی ). چرک جامه وچرک بدن . (غیاث اللغات ). چرکی باشد که بر بدن و
تشوخلغتنامه دهخداتشوخ . [ ] (اِخ ) شهرکی است (به ماوراءالنهر) از فرغانه . و از وی سیماب خیزد. (حدود العالم چ سیدجلال الدین تهرانی ص 68). در چ دانشگاه ص 112 «بیتموخ » و ذیل صفحه «شوخ ؟» و در متن انگلیسی ص <span class="hl" dir=