سوقةلغتنامه دهخداسوقة. [ ق َ ] (ع اِ) رعیت . || مردم فرومایه . واحد و جمع و مذکر و مؤنث در وی یکسان است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). عوام الناس . (مفاتیح ) : محفل های سوقة و اوساط مردمان و موضعها می گشت . (کلیله و دمنه ).همومها لاتنقضی ساعةعن مل
سوکهلغتنامه دهخداسوکه . [ ک َ / ک ِ ] (اِ) ظاهراً مصحف سوله . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).هر سوراخ را گویند عموماً و سوراخ قبل و دبر یعنی پیش و پس را خصوصاً. (برهان ) (جهانگیری ) (آنندراج ).
شوکةلغتنامه دهخداشوکة. [ ش َ ک َ ] (ع اِ) خار. یکی شوک . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).خار. تیغ. بور. تلو. تلی . شوک . لام . لَم . (یادداشت مؤلف ). شوکةالبیضاء و شوکةالمصریة و شوکةالمبارکة و شوکةالیهودیة داروهایی است که بدانها درمان کنند. (عن کتب النبات ) (از اقرب الموارد). رجوع به شوک
شوقةلغتنامه دهخداشوقة. [ ش َ ق َ ] (اِخ ) یونس بن احمدبن شوقة اندلسی . استاد ابن شق اللیل است . (منتهی الارب ).
شوقةلغتنامه دهخداشوقة. [ ش َ ق َ ] (اِخ ) یونس بن احمدبن شوقة اندلسی . استاد ابن شق اللیل است . (منتهی الارب ).
تشویقلغتنامه دهخداتشویق . [ ت َش ْ ] (ع مص ) آرزومند کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (مجمل اللغة) (دهار). آرزومند گردانیدن . (زوزنی ). به آرزو آوردن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). برانگیختن یا بشوق آوردن کسی را: شوقه الیه ؛ هیجه ؛ ای حمله علی الشوق . (از اقرب المو
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن حسین بن یحیی بن سعید ملقب به بدیعالزمان همدانی و مکنی به ابوالفضل . یاقوت در معجم الادباء(چ مارگلیوث ج 1 ص 94 ببعد) آرد: ابوشجاع شیرویه بن شهردار در تاریخ همدان آورده است که احمدبن
اسحاقلغتنامه دهخدااسحاق . [ اِ] (اِخ ) ابن ابراهیم بن میمون التمیمی الموصلی . مکنی به ابی محمد، و هرگاه که رشید استخفاف او خواستی وی را با کنیت ابوصفوان خواندی . مقام او در علم و ادب وشعر چنانست که ذکر آنهمه موجب اطاله ٔ کلام گردد، و آن بر واقفان اخبار و متتبعان آثار پوشیده نباشد. امادر غناء ک
معشوقهلغتنامه دهخدامعشوقه . [ م َ ق َ / ق ِ ] (از ع ، ص ، اِ) فغ و محبوب و دلبری که زن باشد. (ناظم الاطباء). زن محبوب . زنی که به او عشق ورزند : معشوقه خراباتی و مطرب بایدتا نیم شبان زنان و کوبان آید. عنصری
اشوقهلغتنامه دهخدااشوقه . [ اُق َ ] (اِخ ) شهر کوچکی است در اندلس . (مراصد). شهریست به اندلس . (معجم البلدان ). و رجوع به اشونه شود.