شیار دوپَخیdouble-bevel grooveواژههای مصوب فرهنگستاننوعی شیار در اتصال دو قطعه که فقط یکی از آنها در هر طرف پخی داشته باشد
زینچهrail chair, chairواژههای مصوب فرهنگستانصفحۀ فولادی شکلدادهشده که بین ریل و ریلبند قرار میگیرد
تسلیم برشیshear yielding, shear bandingواژههای مصوب فرهنگستانوارد آوردن تنش بر ماده، فراتر از نقطۀ تسلیم، چنانچه بدون تغییر حجم دچار کجریختی شود
شارش برشیshear flow, shear layerواژههای مصوب فرهنگستان1. در مکانیک سیالات، شارشی که در آن تنش برشی وجود دارد 2. در مکانیک جامدات، حاصلضرب تنش برشی در کوچکترین بعد سطحمقطع یک عضو جدارنازک
ترشیدگی بینشانflat sour spoilage, flat sour, F.S.S.واژههای مصوب فرهنگستاننوعی فساد در مواد کنسروی که براثر فعالیت باکتریها ایجاد میشود، ولی گاز تولید نمیشود و درنتیجه دو سر قوطی صاف و بدون بادکردگی است
شیارلغتنامه دهخداشیار. (اِ) شدیار = شدکار. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). زمینی را گویند که بجهت زراعت با گاوآهن شکافته باشند. (برهان ). زمین گاوآهن زده . (فرهنگ اسدی ). شکاف که با گاوآهن در زمین کرده باشند. (ناظم الاطباء). اثری که بر زمین ماند از راندن گاوآهن . (یادداشت مؤلف ). زمین شکافی برای تخ
شیارلغتنامه دهخداشیار. (ع اِ) نیکویی . (منتهی الارب ). حسن و جمال . (اقرب الموارد) . || لباس . || هیئت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || نازکی . (منتهی الارب ). || فربهی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || شتران فربه تازه بدن . ج ، شیَّر. (منتهی الارب ).- خیل شیار؛ اسبان فربه و زیبا.
شیارلغتنامه دهخداشیار. (ع مص ) انگبین چیدن از خانه ٔ زنبور عسل . (منتهی الارب ). شَور. شیارة. مَشار. مَشارة. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به مصادر مذکور شود. || ریاضت دادن اسبان را یا سوار شدن بر آن در وقت عرض بیع یا آزمودن تا بنگرد نجابت و تک آنرایا برگردانیدن وی را، و کذلک الامة. (من
شیارفرهنگ فارسی عمید۱. خراش و شکاف باریک در روی چیزی.۲. خراش یا شکافی که بهوسیلۀ گاوآهن بر روی زمین ایجاد میکنند.⟨ شیار کردن: (مصدر متعدی) (کشاورزی) شخم زدن زمین برای زراعت؛ شیاریدن.
دانشیارلغتنامه دهخدادانشیار. [ ن ِ ] (ص مرکب ) که دانش یار دارد. که دانش ملازم اوست . که علم رفیق اوست . || (اِ مرکب ) در اصطلاح و بموجب ماده ٔ دهم قانون تأسیس دانشگاه مصوب 18 خرداد 1313 هَ . ش . مجلس شورای ملی این کلمه بجای مع
پیشیارلغتنامه دهخداپیشیار. [ ش ْ ] (اِ مرکب ) شاش . بول . پیشاب : زحل دلالت کند بر رودگانی و پیشیار و پلیدی . (التفهیم ، ابوریحان ).از نهیب تو شیر گردون راآب ناخورده پیشیار گرفت . انوری . || قاروه ٔ بیمار را گویند که پزشک را بنمایند.
خوشیارلغتنامه دهخداخوشیار. [ خوَش ْ / خُش ْ ](اِخ ) دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیایی شهرستان کرمانشاهان واقع در شمال سنقر و خاور راه فرعی سنقر به اوعباس . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
زودهشیارلغتنامه دهخدازودهشیار. [ هَُ ش ْ ] (ص مرکب ) عاقل و زیرک و دانا. (آنندراج ). خردمند و چست و چالاک و بابصیرت . (ناظم الاطباء).
شیارلغتنامه دهخداشیار. (اِ) شدیار = شدکار. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). زمینی را گویند که بجهت زراعت با گاوآهن شکافته باشند. (برهان ). زمین گاوآهن زده . (فرهنگ اسدی ). شکاف که با گاوآهن در زمین کرده باشند. (ناظم الاطباء). اثری که بر زمین ماند از راندن گاوآهن . (یادداشت مؤلف ). زمین شکافی برای تخ