شره شرهلغتنامه دهخداشره شره . [ ش ِرْ رَ ش ِرْ رَ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) در تداول عامه ، پاره پاره (جامه ). (یادداشت مؤلف ). شرمبه شرمبه . شرنبه شرنبه . لقمه لقمه . تکه تکه . رجوع به شرمبه شود.
سره سرهلغتنامه دهخداسره سره . [ س َ رَ / رِ س َ رَ / رِ ] (ق مرکب ) خوب خوب . نیک نیک : اکنون بنشینم سره سره نظر میکنم تا نغزیهای ترا ای اﷲ می بینم . (کتاب المعارف ).
مازریونفرهنگ فارسی معین(زَ) (اِ.) = ماذریون : درختچه ای است شیره دار شبیه به درخت سماق ، یک نوع از آن برگ های سفید و بزرگ دارد که مسهل است .
استبرقفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) گیاهی شیرهدار با برگهای پَهن و گلهای صورتی و سفید خوشهای و معطر.۲. [قدیمی] پارچهای که با ابریشم و زر بافته میشد؛ دیبا: ◻︎ صحرا گویی که خورنق شده است / بستان همرنگ ستبرق شده است (منوچهری: ۱۶۲).
استصماغلغتنامه دهخدااستصماغ . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) درخستن درخت صاب را تا از آن شیره ٔ تلخ بیرون آید مانند صبر. (منتهی الارب ). درخستن درخت شیره دار تا شیره از آن برآید. صمغ از درخت بیرون آوردن . || صمغ از کسی خواستن . (منتهی الارب ). || قرحه شدن به بدن کسی . (منتهی الارب ). قرحه به بدن درآمدن .<br
دندان شیرلغتنامه دهخدادندان شیر. [ دَ ] (اِ مرکب ) (اصطلاح گیاه شناسی ) اسنان السباع . گیاه دائمی شیره دار از تیره ٔ مرکبات با برگهای فراهم و گلهای زرد روشن بر روی ساقه ٔ بلند، برگهای نورسته ٔ آن خام و پخته خوراکی است . دانه هایش دارای رشته هایی است به شکل چتر که باد بآسانی آنها را می برد. قاصدک .
شیرهلغتنامه دهخداشیره . [ رَ / رِ ] (اِ) عصیر. آنچه به فشردن از میوه یا نباتی برآید. عصاره . (یادداشت مؤلف ). افشرده که به عربی عصاره گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). عصیر میوه جات . (ناظم الاطباء). آب فشرده ٔ میوه . آب میوه .- شیره ٔ روان ؛ به اصطلاح اطبا
شیرهفرهنگ فارسی عمید۱. افشره و آبی که از میوه میگیرند.۲. آب انگور یا توت که آن را میجوشانند تا غلیظ شود.⟨ شیرۀ پرورده: (زیستشناسی) شیرهای که در برگهای گیاه پرورش مییابد و به قسمتهای مختلف گیاه میرود.⟨ شیرۀ تریاک: مادهای که از جوشاندن سوختۀ تریاک درست میکنند.⟨ شیرۀ خام:
چشیرهلغتنامه دهخداچشیره . [ چ َ رِ ] (اِ) نوعی از آش آرد که درون خمیر را از قیمه ٔ گوشت پر کرده باشند. (ناظم الاطباء).
جوشیرهلغتنامه دهخداجوشیره . [ ج َ / جُو رَ / رِ ] (اِ) بمعنی جوشیر است ، نوعی از آش . (برهان ). طعامی است که بهندش چچیرک نامند. (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). || استاد جولاه باشد. رجوع به جوشیر شود.
شیرهلغتنامه دهخداشیره . [ رَ / رِ ] (اِ) عصیر. آنچه به فشردن از میوه یا نباتی برآید. عصاره . (یادداشت مؤلف ). افشرده که به عربی عصاره گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). عصیر میوه جات . (ناظم الاطباء). آب فشرده ٔ میوه . آب میوه .- شیره ٔ روان ؛ به اصطلاح اطبا
قشیرهلغتنامه دهخداقشیره . [ ] (اِخ ) نام چشمه ای است در نزدیکی طرسوس در حدود بغداد که آن را بذبذون گویند. آب آن چشمه از برودت به مرتبه ای بود که هیچکس طاقت نداشت لحظه ای در آنجا نشیند و صفایش به اندازه ای بود که نقش تنگه از ته آب مینمود. مأمون در همین جا وفات یافت . رجوع شود به تاریخ حبیب الس