صاحب حدیثلغتنامه دهخداصاحب حدیث . [ ح ِ ح َ ] (ص مرکب ) آنکه حدیث داند. محدث : موفق امام صاحب حدیثان و همه ٔ اعیان گفتند صواب جز این نیست که اگر جز این کرده آید این شهر غارت شود. (تاریخ بیهقی ). موفق امام صاحب حدیثان با طغرل برفته بود. (تاریخ بیهقی ).
سوپ داغhot soupواژههای مصوب فرهنگستانپلاسمایی متشکل از کوارک و گلوئون و فوتون و نوترینو و برخی ذرات دیگر که در آغاز پیدایش در تعادل گرمایی بودهاند
سوپ ژلاتینیgelatinous soupواژههای مصوب فرهنگستانمحلول آبی نسبتاً غلیظ که حاوی موادی با قابلیت تبدیل به ژلاتین است
شاحبلغتنامه دهخداشاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) وادیی است به عرمة. (معجم البلدان ). رجوع به شاجب شود : و منا ابن عمرو یوم اسفل شاحب یزید و ألهت خیله غیراتها.اعشی (از معجم البلدان ).
شاحبلغتنامه دهخداشاحب . [ ح ِ ] (ع ص ) مهزول . (اقرب الموارد). ضعیف و لاغر. (ناظم الاطباء). رنگ باخته . رنگ پریده . || متغیراللون . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
ابوالهذیللغتنامه دهخداابوالهذیل . [ اَ بُل ْ هَُ ذَ ] (اِخ ) علأبن فضل بن عبدالملک . صاحب حدیث عکراش . محدث است .
حدثلغتنامه دهخداحدث . [ ح ِ ] (ع ص ) حَدِث . (منتهی الارب ). همسخن : حدث ملوک ؛ صاحب حدیث پادشاهان . قصه گوی و هم سخن آنان . هوحدث الملوک اذاکان صاحب حدیثهم و سمیرهم . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). حدث نساء. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد)؛ آنکه با زنان بسیارسخن باشد.
حارثلغتنامه دهخداحارث . [ رِ ] (اِخ ) ابن وهب ، و بقولی وهب بن حارث . طبرانی از طریق اشعث از ابواسحاق از حارث روایت کند که گفت :«صلیت مع رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلّم بمکة و بمنی رکعتین » و از این روی او را صحابی داند. ابن حجر گوید اشعث را در نام او اشتباه است و صاحب حدیث مزبور، چنانکه در
خالدلغتنامه دهخداخالد. [ ل ِ ] (اِخ ) ابن قاسم المدائنی ، مکنی به ابوالهیثم . وی از لیث بن سعد و جز او حدیث میکند. مؤمل بن اهاب میگوید: از یحیی بن حسان شنیدم که میگفت : خالد المدائنی در احادیث منقوله ٔ لیث آنچه از ازهری از ابن عمر روایت شده بود «سالم » راداخل میکرد و آنچه از ازهری از عائشه ب
مفسرلغتنامه دهخدامفسر. [ م ُ ف َس ْ س ِ ] (ع ص ) بیان نماینده ٔ معنی سخن . (آنندراج ). تفسیرکننده . شرح نماینده . تأویل کننده . بیان کننده . (از ناظم الاطباء). شارح .مُبَیِّن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اینت مفسر ظفر، خاطب اعجمی زبان ز اعجمیان عجب بود، خاط
صاحبدیکشنری عربی به فارسیلنگه , جفت , همسر , کمک , رفيق , همدم , شاگرد , شاه مات کردن , جفت گيري يا عمل جنسي کردن , يار , شريک , همدست , رفيق شدن
صاحبلغتنامه دهخداصاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن حاتم فرغانی . وی در سفری که به حج رفت به بغداد شد و در آنجا حدیث گفت . علی بن عمر کسکری از وی حدیث کند. (تاریخ بغداد ج 9 ص 344).
صاحبلغتنامه دهخداصاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن محمد بخاری (الامام ...). در تتمه ٔ صوان الحکمه آمده است : وی در علوم اسلامی ماهر و بر دقایق حکمت واقف بود و حافظه ای قوی داشت ، لیکن دعوی وی بر معنی او غلبه میکرد واو را تصانیفی مفید است . و درباره ٔ او من گفته ام :لقد صحب العلم الرصین و اهله <br
صاحبلغتنامه دهخداصاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) تاج الدین محمدبن صاحب فخرالدین محمدبن وزیر بهاءالدین علی بن محمدبن حنا. وی رئیس و شاعر بود و از سبط سلفی حدیث کندو بسال 707 هَ . ق . درگذشت . (حسن المحاضرة ص 177).
خانه صاحبلغتنامه دهخداخانه صاحب . [ ن َ / ن ِ ح ِ ](اِ مرکب ) صاحبخانه بلهجه ٔ مردم گیلان . خدای خانه .
خر صاحبلغتنامه دهخداخر صاحب . [ خ َ ح ِ ] (اِ مرکب ) صاحب خر. مالک خر. (یادداشت مؤلف ).- امثال :یا خر میمیره و یا خر صاحب . (یادداشت بخط مؤلف ).
گله صاحبلغتنامه دهخداگله صاحب . [ گ َ ل َ / ل ِ / گ َل ْ ل َ / ل ِ ح ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) صاحب گله . دارنده ٔ گله . خداوند گله . رمه دار. گله دار : دگر ره پدیدار گش
وغ وغ صاحبلغتنامه دهخداوغ وغ صاحب . [ وَ وَ ح ِ/ ح َ ] (اِ مرکب ) بازیچه یعنی آلت بازیی است کودکان را که آوازی چون آواز مرغابی از آن برآید. (یادداشت مرحوم دهخدا). وغ وغ صاحاب (در تداول عامه )، آلتی مرکب از دو مقوای مدور که شکل استوانه ٔ آن دو را با کاغذ به هم وصل ک
وق وق صاحبلغتنامه دهخداوق وق صاحب . [ وَ وَ ح ِ / ح َ ] (اِ مرکب ) وغ وغ صاحب (در تداول عوام ، صاحاب ) . رجوع به وغ وغ صاحب شود.