صحیح النسبلغتنامه دهخداصحیح النسب . [ ص َ حُن ْ ن َ س َ ] (ع ص مرکب ) (سید...) پاکزاد. پاک گهر. آنکه سلسله نسب او تا هاشم بن عبدمناف محفوظ و معلوم باشد : یکی از سادات صحیح النسب که بحضرت خواجه ، قدس اﷲ روحه محبت و عقیده ٔ راسخ داشت ... (انیس الطالبین بخاری ، نسخه ٔ خطی مؤلف
سیههلغتنامه دهخداسیهه . [ هََ / هَِ ] (ص ) کنایه از زن بدکاره ، قحبه و فاحشه . (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
شحةلغتنامه دهخداشحة. [ ش ِح ْ ح َ ] (ع اِ) حالتی که در آن بخیلی کرده شود. یقال : اوصی فی صحته و شحته ؛ ای حالة التی یشح علیها. (منتهی الارب ). نفس شحة؛ ای شحیحة. (اقرب الموارد). رجوع به شحیح و شحیحة شود.
شحیحلغتنامه دهخداشحیح . [ ش َ ](ع ص ) حریص . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بخیل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ، شِحاح ، اءَشِحَّة، اَشِحّاء. (اقرب الموارد) : چون امیرش دید گفتش کای وقیح گویمت چیزی منه نامم شحیح . مولوی .<br
شععلغتنامه دهخداشعع. [ ش ُ ع ُ ] (ع اِ) ج ِ شُعاع . (اقرب الموارد) (دهار) (ناظم الاطباء). رجوع به شعاع شود.
eugenicدیکشنری انگلیسی به فارسیeugenic، اصلاح نژادی، به نژادی، وابسته به نژادی، صحیح النسب، از نژاد یا نسب خوب
شاهد ایزدخواستیلغتنامه دهخداشاهد ایزدخواستی . [ هَِ دِ زَ ] (اِخ ) نام او آقامیرمحمد مؤمن و فرزند سید ابوالقاسم است . در قریه ٔ ایزدخواست از توابع فارس بدنیا آمد از سادات صحیح النسب بود و در شیراز تحصیل کرد. هدایت در مجمع الفصحاء مینویسد: در دوره ٔ جوانی با او دوستی داشته است . شاید پیش از هدایت درگذشت
بزمیلغتنامه دهخدابزمی . [ ب َ ] (اِخ ) (میر...) پسر میر ابوتراب علوی و سیدی صحیح النسب و در معاشرت ظاهرش از باطنش بهتر است . این ابیات ازوست :میی خواهم کزو مست آنچنان در کوی یار افتم که چون سر برزند صبح قیامت در خمار افتم .ببزمش نانشسته خاطرش از من بتنگ آمدبلب نابرده جامی شیشه
حسابی تفرشیلغتنامه دهخداحسابی تفرشی . [ ح ِ ی ِ ت َ رِ ] (اِخ )میرمحمدحسین خان عمیدالملک پسر مرحوم میرزا علی اصغرخان نصرةالملک که خانواده ٔ ایشان همه از سادات محترم صحیح النسب تفرش بوده اند. من [ قزوینی ] در پاریس با او آشنا شدم مرد بسیار مهذب الاخلاق مؤدب مطلع بصیری بود. وفاتش در سال <span class="
سائللغتنامه دهخداسائل . [ ءِ ] (اِخ ) در تحفه ٔ سامی آمده : سید سائل از سادات صحیح النسب کاشان است و در شعر بقصیده گوئی مایل . در قصیده تتبع دریای اسرار امیرخسرو میکند. این بیت از قصیده ٔ اوست :ظالم ار بر چرخ راند باد پای سلطنت آه مظلوم از پی او همچو باد صرصراست . <p class="author
صحیحلغتنامه دهخداصحیح . [ ص َ ] (ع ص ) درست . (مهذب الاسماء). تندرست . (دهار) (غیاث اللغات ). پاک از عیب . (غیاث اللغات ). راست . سالم . تندرست . مقابل غلط و سقیم و بیمار. سدید. درواخ . پدرام . ج ، اصحاح و صحائح . (منتهی الارب ). صِحاح . (مجمع البحرین ) : گفت از ای
حدیث صحیحلغتنامه دهخداحدیث صحیح . [ ح َ ث ِ ص َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) ما سلم لفظه من رکاکة و معناه من مخالفة آیة او خبر، متواتر او اجماع ، و کان روایة عدل وفی مقابلته السقیم . (تعریفات میرسیدشریف جرجانی ).
تصحیحلغتنامه دهخداتصحیح . [ ت َ ] (ع مص ) از بین بردن بیماری مریض . (یادداشت مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). در لغت از بین بردن بیماری از مریض است . (از تعریفات جرجانی ). مصدر باب تفعیل و مشتق از لفظ صحت است که بمعنی ضد بیماری از بدن بیمار است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || درست کردن . (تاج
تصحیحفرهنگ فارسی عمید۱. اغلاط نوشته یا کتابی را گرفتن و آن را بیغلط کردن.۲. صحیح کردن؛ درست کردن.
جدالصحیحلغتنامه دهخداجدالصحیح . [ج َدْ دُص ْ ص َ ] (ع ص ، اِ مرکب ) و آن کسیست که در سلسله نسبش با میت ، مادری نباشد مانند پدر پدر تا هر چه بالا رود. (از تعریفات جرجانی ). رجوع به جد شود.