صعنبیلغتنامه دهخداصعنبی . [ ص َ ن َ با ] (اِخ ) قریه ای است به یمامة و ابومحمدبن اسود گوید: در بلاد بنی عامر است و در کتاب فتوح آمده است که عثمان بن عفان ، خباب بن ارت را قریه ای در سواد به اقطاع داد که آن را صعنبی می گفتند. (معجم البلدان ).
شعنبةلغتنامه دهخداشعنبة. [ ش َ ن َ ب َ ] (ع مص ) راست برآمدن شاخ گوسپند سپس آن پیچ خورده مایل شدن آن به جانب گوش . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) .
صعنبةلغتنامه دهخداصعنبة. [ ص َ ن َ ب َ ] (ع مص ) فراهم آوردن میان اشکنه را و جدا و ممتازکردن سر آن را. (منتهی الارب ). و رجوع به صعناب شود. || منقبض و ترنجیده شدن . (منتهی الارب ).
صعیراءلغتنامه دهخداصعیراء. [ ص ُ ع َ ] (اِخ ) زمینی است مقابل صعنبی . (منتهی الارب ) (معجم البلدان ). ابوزیاد انشاد کرده است : فاصبحت بصعنبی منها ابل و بالصعیراء لها نوح زجل .(معجم البلدان ).