صف شکستنلغتنامه دهخداصف شکستن . [ ص َ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) پراکنده کردن صف . منهزم کردن صفوف دشمنان . درهم شکستن صف : سهل شیری دان که صفها بشکندشیر آنست آنکه خود را بشکند. مولوی .رجوع به صف و صف شکن شود.
شارش هلهشاوHele-Shaw flowواژههای مصوب فرهنگستانشارش خزشی شارهای با گرانروی بالا میان دو صفحة تخت با فاصلة بسیار کم
پیشو پیشولغتنامه دهخداپیشو پیشو. (اِخ ) یکی از مرتفعترین قلل سلسله جبال آند واقع درپرو و در شمال شرقی آرکیپا. دارای 567 گز ارتفاع .
صفرا شکستنلغتنامه دهخداصفرا شکستن . [ ص َ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) اندک مایه طعام خوردن تا طعامی دیگر رسد. نَهاری . رجوع به لغت فرس اسدی و لغت نامه ٔ حاضر ذیل لغت نهاری شود. صبحانه یا زیر قلیانی خوردن . || رفتن صفرا. زائل شدن صفرا : تا به کی سودا پزد تا چند خون دل خورد<b
صفرا شکستنفرهنگ فارسی معین( ~ . ش کَ تَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) 1 - زا یل شدن صفرا. 2 - کنایه از: غذای کمی که پیش از غذا خورند.
صف شکنیلغتنامه دهخداصف شکنی . [ ص َ ش ِ / ش َ ک َ ] (حامص مرکب ) عمل صف شکن . رجوع به صف و صف شکن و صف شکستن شود.
استمهاءلغتنامه دهخدااستمهاء. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) خرق صف . صف شکستن . یقال : هم یستمهون فی البهم ؛ ای یخرقون الصفوف فی الحروب فلایقدر علیهم . (منتهی الارب )؛ ایشان میشکنند صف ها را در جنگ و کسی را قدرت غلبه ٔ بر آنان نیست .
صف شکنلغتنامه دهخداصف شکن . [ ص َ ش ِ / ش َ ک َ ] (نف مرکب ) شکننده ٔ صف . برهم زننده ٔ صف دشمن . دلیر. شجاع : خلق پرسیدند کای عم رسول ای هژبر صف شکن شاه فحول . مولوی .شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان
کارفرهنگ فارسی عمید۱. آنچه کسی انجام میدهد؛ عمل.۲. فعالیتی که فرد در ازای آن پول دریافت میکند؛ پیشه؛ شغل.۳. آنچه فرد را به خود مشغول میکند؛ سرگرمی.۴. وظیفه.۵. گرفتاری؛ مشغولیت.۶. کار گرهخورده؛ مشکل.۷. [مجاز] محصول؛ تولیدشده؛ اثر: این فیلم کار یک کارگردان امریکایی است.۸. وس
خنجرلغتنامه دهخداخنجر. [ خ َ /خ ِ ج َ ] (ع اِ) دشنه . دشنه ٔ کلان . چاقوی کلان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). سلاحی نوکدار و برنده . (ناظم الاطباء). دشنه . (بحرالجواهر) (محمودبن عمر). نوعی از کارد یا شمشیر کوتاه نوک تیز هلالی جنگ را. (یاد
صفلغتنامه دهخداصف . [ ص َف ف ] (ع مص ) در صف جنگ و جز آن ایستاده کردن قوم را. (منتهی الارب ). رسته کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ). || صفه ساختن زین را. (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). || گوشت در سیخ کشیدن . (منتهی الارب ). گوشت تنک باز کردن تا بریان شود. (تاج المصادر بیهقی
صفدیکشنری عربی به فارسیشرح دادن , وصف کردن , تسويه کردن , حساب را واريز کردن , برچيدن , از بين بردن , مايع کردن , بصورت نقدينه دراوردن , سهام , تجويز کردن , نسخه نوشتن , تعيين کردن
صففرهنگ فارسی عمید۱. آنچه با نظموترتیب در یک خط قرار گرفته باشد؛ رده؛ رج؛ ردیف؛ راسته.۲. شصتویکمین سورۀ قرآن کریم، مدنی، دارای ۱۴ آیه؛ حواریین.⟨ صف بستن (کشیدن): (مصدر لازم) در یک ردیف قرار گرفتن: ◻︎ مهتران آمدند از پسوپیش / صف کشیدند بر مراتب خویش (نظامی۴: ۷۲۱).⟨ صف زدن: (مصدر لازم)
حجرالمصفلغتنامه دهخداحجرالمصف . [ ح َ ج َ رُل ْ م ُ ص َ ] (ع اِ مرکب ) شبه است . (فهرست مخزن الادویة). رجوع بحجرالمصفی شود.
تازه آباد آصفلغتنامه دهخداتازه آباد آصف . [ زَ دِ ص ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان سارال بخش دیواندره ٔ شهرستان سنندج است که در 20هزارگزی جنوب باختری دیواندره و دوهزارگزی کانی کبود واقع است . کوهستانی و سردسیر است و 110 تن سکنه دارد، سنی ،
حصفلغتنامه دهخداحصف . [ ح َ ص َ ] (ع اِ) گر خشک . جرب یابس . خشک ریزه . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). خشک پوست . برخوشیدگی اندام از بسیاری خون . (نسخه ای از مهذب الاسماء). برجوشیدگی اندام از بسیاری خون . (نسخه ای از مهذب الاسماء). برترنجیدگی اندام از بسیاری خون . (نسخه ای از مهذب الاسماء). بثوری با
حصفلغتنامه دهخداحصف . [ ح َ ص َ ] (ع مص ) با گر خشک گردیدن . (تاج المصادر بیهقی ). مبتلا به گر خشک و جرب یابس شدن . || (اِمص ) حصافت . استواری خرد. استوارخرد گردیدن .