صندل حدیدیلغتنامه دهخداصندل حدیدی . [ ص َ دَل ِ ح َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خماهان . رجوع بدان لغت شود.
سنگدل، سنگدلفرهنگ مترادف و متضادبیرحم، بیشفقت، جفاکار، درشتخو، سگدل، شرور، شریر، شقی، ظالم، قسی، قسیالقلب
سندللغتنامه دهخداسندل . [ س َ دَ ] (اِ) به یونانی «سندلیا» ، لاتینی «سندلیوم » ، فرانسوی «سندل » ، انگلیسی «سندل » ، معرب آن سندل است و در زبان کنونی نیز سندل گویند. سندلک . سندل کفش باشد و سندلک نیز گویندش . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). کفش . پای افزار. (برهان ). کفش . (آنندراج ). بطیط (
سنگدللغتنامه دهخداسنگدل . [ س َ دِ ] (ص مرکب ) کنایه از سخت دل و بی رحم . (برهان ). بی رحم . جفاکار. (آنندراج ). سخت دل . بی مروت . (ناظم الاطباء). قاسی . قسی . دل سخت . دل سنگ : او سنگدل و من بمانده نالان چرویده و رفته ز دست چاره . منجیک .
حجر حدیدیلغتنامه دهخداحجر حدیدی . [ ح َ ج َ رِ ح َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خماهن . خماهان . صندل حدیدی . صاحب اختیارات بدیعی گوید: حجر حدیدی خماهان است و صندل حدیدی خوانند و آن دونوع بود، نر و ماده -انتهی . و ابن البیطار گوید: هوالخماهان . و داود ضریر در تذکره گوید: حجر الصدید [ بصاد مهمله ] الخ
شاذنجلغتنامه دهخداشاذنج . [ ذَ ن َ ] (معرب ، اِ) معرب شاذنه . شادنه .حجرالدم . صندل حدیدی . خماهن . عدسیه . حجرالطور. حجرهندی . بیدوند. معرب شاه دانه . (منتهی الارب ). رجوع به حجرالدم و شاذنج و نیز رجوع به دزی ج 1 ص 715 شود.<b
خماهانلغتنامه دهخداخماهان . [ خ ُ ] (اِ) سنگی باشد بغایت سخت و تیره رنگ بسرخی مایل و آن دو نوع است نر و ماده و چون نر آن را با آب بسایند مانندشنجرف سرخ شود و ماده ٔ آن همچو زرنیخ زرد گردد و گویند آن نوعی از آهن است و طبیعت هر دو سرد بود چون بر ورمهای صفراوی و دموی طلا کنند نافع باشد خاصه ماده ٔ
شادنهلغتنامه دهخداشادنه . [ دِ ن َ / ن ِ ] (اِ) شادنج .شاذنج . شاذنه . حجرالدم . حجرالطور. حجر هندی . بیدوند. صندل حدیدی . خُماهن . عدسیه . دارویی است که از هندوستان آرند. (صحاح الفرس ). داروی چشم را گویند. (اوبهی ). سنگی باشد سرخ که بسیاهی زند و زود بشکند و آ
خماهنلغتنامه دهخداخماهن . [ خ ُ هََ ] (اِ) خماهان . رجوع به خماهان شود. حجر حدیدی . صندل حدیدی . حجرالدم . شادنه . شاذنج . عدسیه . (یادداشت بخطمؤلف ). رجوع به تحفه ٔ حکیم مؤمن شود : ای سرخ گل تو بسد و زرد زمردی ای لاله ٔ شکفته عقیق و خماهنی .<p class="auth
صندلفرهنگ فارسی عمید١. درختچهای با برگهای نوکتیز، گلهای سفید خوشهای کوچک، و ریشههای تارمانند.٢. چوب خوشبوی این درخت که برای ساختن اشیای چوبی گرانقیمت به کار میرود و در طب و عطرسازی کاربرد دارد.
صندللغتنامه دهخداصندل . [ ص َ دَ ] (معرب ، اِ) چوب خوشبوی . معرب چندن .بهترین آن سرخ یا سپید است . (منتهی الارب ). درخت او بقدر درخت گردکان و ثمرش شبیه به خوشه ٔ حبةالخضراء وقوت چوب او تا سی سال باقی است و آن سفید و زرد و سرخ است و سفید و زرد او در سیم سرد و در دوم خشک و سرخ او بعکس آن و مقوی
ماصندللغتنامه دهخداماصندل . [ ص َ دَ ] (ع اِ مرکب ) مخفف ماء صندل (=آب صندل ). و رجوع به مازعفران شود.
مصندللغتنامه دهخدامصندل . [ م ُ ص َ دَ ] (ع ص ) خوشبوی شده با صندل . (ناظم الاطباء). آمیخته با صندل . به صندل آمیخته : این جوی معنبربر و این آب مصندل پیش در آن بارخدای همه احرار. منوچهری .- پیراهن مصندل ؛ پی
تصندللغتنامه دهخداتصندل . [ ت َ ص َ دُ ] (ع مص ) سخن گفتن با زنان و عشقبازی کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تغزل با زنان . (از قطر المحیط).
صندلفرهنگ فارسی عمید١. درختچهای با برگهای نوکتیز، گلهای سفید خوشهای کوچک، و ریشههای تارمانند.٢. چوب خوشبوی این درخت که برای ساختن اشیای چوبی گرانقیمت به کار میرود و در طب و عطرسازی کاربرد دارد.