طوارلغتنامه دهخداطوار. [ طَ ] (ع اِ) حد و نهایت چیزی . مساوی آن چیز. || طَوار الدار و طِوار الدار؛ درازی و فراخی سرای . (منتهی الارب ). فراخی و درازی خانه . (منتخب اللغات ). || گرداگرد سرای . (مهذب الاسماء). || مادینه از جوارح طیور (در بازیاری ).
توارلغتنامه دهخداتوار. (اِخ ) مرکز بلوکی در ناحیه ٔ برسویر در ایالت دوسِوْر فرانسه است که 10600 تن سکنه دارد و قصری از قرن هفدهم در آنجا باقی مانده و دارای بازار فروش غلات و محصولات کشاورزی است . (از لاروس ).
توارلغتنامه دهخداتوار. [ ت َ ] (اِ) ریسمانی که بدان ، بار بر چاروا بندند. (ناظم الاطباء). رجوع به لسان العجم شعوری ج 1 ص 288 شود.
طوارانلغتنامه دهخداطواران . [ طُ ] (اِخ ) شهرستانیست بزرگ بسند و قصبه ٔ آن قزدار واز شهرهای آن قندبیل و غیره است . (معجم البلدان ).
طوارفلغتنامه دهخداطوارف . [ طَ رِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ طارف . || چشمها، گویند: لاتراه الطوارف . (منتهی الارب ). چشمان . (منتخب اللغات ). || دد که برباید شکار را. || خیمه و خرگاه دامنها درواکرده جهت نگریستن ماوراء آن . (منتهی الارب ). خیمه که دامن او برداشته شود تا بیرون نظر کرده شود. (منتخب اللغات
طوارقلغتنامه دهخداطوارق . [ طَ رِ] (ع اِ) ج ِ طارقه . (منتهی الارب ). حادثه های سوء بشب . بلاها که بشب رسد : از طوارق ایام و حوادث روزگار مصون و محروس مانده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 410). حواشی ممالک از سوابق خلل و طوارق زیغ و زلل پاک ک
مساویلغتنامه دهخدامساوی . [ م ُ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر مساواة. رجوع به مساواة شود.برابر. (غیاث ) (آنندراج ). هموار. مستوی . معادل . یکسان . مطابق . راستاراست . علی السویه . همتا. متوازی . طوار. طور. عدل . قیاض . (منتهی الارب ) : آن لشکرکوههای چند که مساوی سماء و موا
درازیلغتنامه دهخدادرازی . [ دِ ] (حامص ، اِ) دراز بودن . درازا. طول . امتداد. خلاف پهنا. خلاف عرض . اِنسبات . خَدَب . سَمحَجَة. سَنطَلَة. سَیفة. (منتهی الارب ) : زانگونه که از جوشن خرپشته خدنگش بیرون نشود سوزن درزی ز درازی . فرخی .
طوارانلغتنامه دهخداطواران . [ طُ ] (اِخ ) شهرستانیست بزرگ بسند و قصبه ٔ آن قزدار واز شهرهای آن قندبیل و غیره است . (معجم البلدان ).
طوارفلغتنامه دهخداطوارف . [ طَ رِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ طارف . || چشمها، گویند: لاتراه الطوارف . (منتهی الارب ). چشمان . (منتخب اللغات ). || دد که برباید شکار را. || خیمه و خرگاه دامنها درواکرده جهت نگریستن ماوراء آن . (منتهی الارب ). خیمه که دامن او برداشته شود تا بیرون نظر کرده شود. (منتخب اللغات
طوارقلغتنامه دهخداطوارق . [ طَ رِ] (ع اِ) ج ِ طارقه . (منتهی الارب ). حادثه های سوء بشب . بلاها که بشب رسد : از طوارق ایام و حوادث روزگار مصون و محروس مانده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 410). حواشی ممالک از سوابق خلل و طوارق زیغ و زلل پاک ک
حسن اطوارلغتنامه دهخداحسن اطوار. [ ح ُ ن ِ اَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خوش رفتاری . رجوع به ترکیبات حسن شود.
خوش اطوارلغتنامه دهخداخوش اطوار. [ خوَش ْ / خُش ْ اَطْ ] (ص مرکب ) خوش حرکات . خوش ادا. با بهترین حرکات . آنکه اطوار و رفتارش زیباست .
اطوارلغتنامه دهخدااطوار. [اَطْ ] (ع اِ) ج ِ طور. (ناظم الاطباء) (ترجمان ترتیب عادل ص 67). ج ِ طور، یک بار. قال اﷲ تعالی «خلقکم اطواراً» قال الاخفش : ای طوراً نطفة و طوراً علقة و طوراً مضغة. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). ج ِ طور، بمعنی تارة، ی